توضیحات
در بخشی از رمان همخونه می خوانیم… بِرِندَن: سالهاست که دارم لعنتیترین تلاشم رو میکنم تا احساساتم رو ازش پنهون کنم، ولی حالا که مگان زیر یه سقف با منه و فقط چند قدم تا تختخوابم فاصله داره، کنترل خودم داره غیرممکن میشه. حقیقت اینه که وقتی پای مگان وسطه، اصلاً دلم نمیخواد خودمو کنترل کنم. من عاشقشم….
اسم رمان: همخونه
نویسنده این اثر: جنیکا اسنو
ژانر رمان: عاشقانه، اروتیک، بزرگسال
گوشه ای از رمان همخونه
دوباره بهم نگاه کرد و لبخند زد؛ اونجوری که برق تو تنم دوید. «فکر کردم بشینیم یه چیزی از نتفلیکس پیدا کنیم با هم ببینیم.» دلم یه جوری شد از این پیشنهاد. «آره، خوبه.» فقط نمیدونم چرا صدام اینقدر نفس نفس زده بود. «فقط یه دوش سریع بگیرم، بوی کار میدم.» خندیدم و سر تکون دادم. باید جلو ذهنمو میگرفتم. ولی مگه میشد وقتی زیر یه سقف با برندن زندگی میکردم، بهش فکر نکنم؟ تازه راستش؟ یه بخشی از وجودم اصلاً نمیخواست این فکرا رو پس بزنه.
همخونه شدن باهاش اونجوری که فکر میکردم نبود. تو همین مدت کوتاهی که اینجام، با اینکه تو خونهٔ خودش بودم و داشتم وقت و خلوتش رو اشغال میکردم، هیچوقت ازش بی احترامی ندیدم. برعکس، مهربون بود، با ملاحظه بود و خب، با اینکه همیشه همین شکلی بود، فکر میکردم شاید با من یه کم متفاوت تر رفتار کنه. آخرین بشقاب رو گذاشتم توی ماشین ظرفشویی؛ یه قرص تمیزکننده انداختم توش و درشو بستم.
طبق قراری که با خودم گذاشته بودم، هم غذا درست کرده بودم، هم داشتم جمع میکردم. با اینکه سر کار میرفتم و درس میخوندم، تلاش میکردم به قدر توانم تو کارای خونه کمک کنم. و اگه بخوام راستشو بگم، از این کارا خوشم میومد. یه حس صمیمی توش بود. یه جوری انگار با هم یه تیمیم، یه جور شراکت. همه چی عجیبِ خوب به نظر میرسید و اعصابم از این خورد بود که شاید دارم خودمو گول میزنم. شاید هیچی بینمون نیست. اما واقعاً هیچی نیست؟