توضیحات
راوی رمان فرسوده داستانش را این گونه آغاز می کند… قرار بود کار سادهای باشه، ولی هیچچیزی تو رابطه با ناکس ساده نیست. یه دقیقه داریم دعوا میکنیم، دقیقه بعد دارم از دیدن هندستنداش بدون تیشرت بیش از حد لذت میبرم! عاشقش شدن اشتباهه… سرم رو میذارم عقب روی تخت و نفسنفس میزنم. ایوری یه حوله میاره و خودمو تمیز میکنم. همین که میخوام لباس بپوشم و برم، خودش رو کنارم پرت میکنه…
اسم رمان: رمان فرسوده
نویسنده این اثر: rebecc_jenshak
ژانر رمان: عاشقانه
گوشه ای از داستان رمان فرسوده
پشت خط شروع، تنش رو میشه با دست گرفت. هر کدوممون تو دنیای خودمونیم و منتظر علامت. من دارم خودمو تو ذهنم سی دقیقه بعد میبینم که روی سکو ایستادم، جام قهرمانی تو دستمه. زیر لب میگم: مامان، داری میبینی؟
بعد دست چپمو میبرم سمت میکروفون کلاهکم و گل رز خالکوبیشده بین شست و اشاره مو میبوسم.
– این مسابقه برای توئه. تولدت مبارک.
ده ساله که نیستی و من نمیدونم چطور حتی یک ثانیه ش رو دوام آوردم. انگار هم یه عمر پیش بوده، هم دیروز. امروز پنجاه ساله میشدی و مطمئنم از دیدن مسابقهم ذوق میکردی. بابا کسی بود که موتورسواری یادم داد، ولی این مامان بود که همیشه میگفت هیچ رویایی زیادی دیوونه نیست و من میتونم هر چیزی رو که دلم بخواد، با تمام وجودم بهش برسم.
دختره که کارت سی ثانیه ای دستشه، کارت رو میچرخونه و از پیست میره بیرون، داور هم پشت سرش. وقتشه. گاز موتور رو زیاد میکنم و خیره میمونم به جلو، همه چیز رو از ذهنم میزنم کنار. وقتی دروازه پایین میاد، دیگه فقط با غریزه حرکت میکنم. ترکیب حافظه ی عضلانی و عزم دیوونه وار برای تموم کردن فصل با برد باعث میشه تو مسیر مستقیم از چند تا موتور دیگه جلو بزنم.