توضیحات
تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی.
نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم.
کتش را آرام از تنش بیرون میکشد.
_ لالی بچه؟ با توام…
تند و کوتاه جواب میدهم:
_ نه! نه آقا؟!
و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده باشم اضافه میکنم.
_ نشنیدم!
نگاه عاقلاندرسفیهی به صورتم میاندازد…
دستم را روی دستگاه کوچک ضبط صدای انتهای جیبم میفشارم…
باید استارتش کنم؟ مکالماتعادی هم ممکن است به کار بیایند؟
نام این اثر: اتانازی
نگارنده: هانی زند
سبک: عاشقانه، بزرگسال
قسمتی از رمان اتانازی
همین میشه اینه ی دقت، پسر من دارم تو چشماش میخونم. نمی دانم خصومت زنی که تا قبل از این هرگز مرا به خواب هم ندیده بود با من بینوا چه بود که با هربار دیدنم این طور ظالمانه زخمم میزد.
چی تو چشمام میبینین مادر؟ نیز نگاهم کرد. به من دیگه نگو مادرها من همین مادر همین دو تا ملک عذاب شدم بسه
باید تلاشم را میکردم تا این مدت هر چند کوتاه با این زن کنار بیایم تا کارم راحتتر پیش برود. فرزانه که زنش بود دمش و گذاشت رو کولش رفت تو دیگه چه جونوری هستی که هنوز اینجایی…