توضیحات
برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همه ی افراد حاضر در
جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار میکوبید!
نام این اثر: جوزا
نگارنده : میم بهارلویی
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان جوزا
چشمم رفت بالای سرمان و جیغی از سر ترس کشیدم و دادم بلند شد “کیارش!” ترمز زدم به پایم و او را هم کشیدم سمت خودم… تعادل هردویمان به هم خورد و نقش زمین شدیم… ردیف کارتنی که آتش گرفته بود ریخت جلوی پایمان… بی انکه دستم را رها کند، افتاده بود کنارم روی زمین، بلند شد و نشست، برای لحظهای وحشت در نگاه او هم نشست، شنیدم که آرام “ممنونم” گفت و سریع بلند شد و مرا هم کشید و از روی زمین بلند کرد… سرفهای کردم…
_ نفس عمیق نکش، این دود سَمیه!… باید از روی این آتیش بپریم اونور…
باز هم سرفهای کردم! نمیخواستم اینجا و توی آتش بمیرم!…
دستم را رها کرد و گفت:
_ اول من میپرم، بعد تو…
_ من نمیتونم