توضیحات
دانلود کتاب ناخوانده در غبار pdf اثر ویلیام فاکنر بدون سانسور
نام کتاب: ناخوانده در غبار
نام نویسنده: ویلیام فاکنر
ژانر اصلی رمان: معمایی
زبان رمان: فارسی
سال انتشار: فروردین 1404
تعداد صفحات : 265
معرفی کتاب ناخوانده در غبار
داستان «ناخوانده در غبار» بار دیگر ما را به همان دنیای وهمآلود و پرتنش یوکنا پاتافا، سرزمین خیالی فاکنر، میبرد. در دل این سرزمین، ماجرایی شکل میگیرد: مردی سیاهپوست متهم به قتل جوانی سفیدپوست میشود؛ جوانی که از خانوادهای صاحبنفوذ و پرقدرت برخاسته است. خانوادهای که همیشه کوشیدهاند مشکلات خود را بیسروصدا و به دور از مداخلهی قانون یا پلیس، درون چارچوب خودشان حل و فصل کنند… اما این بار، غبار حادثه سنگینتر از آن است که بتوان نادیدهاش گرفت.
خلاصه کتاب ناخوانده در غبار
وقتی بیرون آمدند بعد از چند لحظه دانیاش روی ایوان و در آن هوای تاریک و سرد گفت: «خب؟ بروده. او گفت: «مگه شما نمیائین و دوباره گفت: «برای چی؟ آخه چرا؟ دائی اش گفت: «یعنی اهمیتی هم داره؟ و بعد شرح داد که دو ساعت پیش وقتی از جلو مغازه ی سلمانی میگذشته چه شنیده است و آنوقت گفت: حالا دیگه فایده نداره نه تنها برای لوکاس فایده نداره بلکه برای هیچکدام از مردم همرنگ خودت هم فایده ندارم البته قبل از اینکه دانیاش این را بگوید و حتی پیش از اینکه دو ساعت قبل کسی جلو مغازه ی سلمانی این مطلب را عنوان کند او خودش به این موضوع فکر کرده بود و بنابر این بقیه ی آن را میدانست دانیاش ادامه داد در واقع پرسش اصلی این نیست که لوکاس قبل از زدن یک سفیدپوست از پشت سر
با چه بحرانی در زندگی اش روبه رو شده که غیر قابل تحمل بوده و فقط با کشتن یک سفید پوست حل میشده، بلکه موضوع اینه که چرا باید از میان اینهمه سفید پوست او گاوری را برای کشتن انتخاب کنه و چرا باید از میان اینهمه محل او بیت فور را برای این کار برگزینه دیگه بدتر از این نمیشه حالا میخواهی بری برو ولی دیر نکن، بالاخره هرچی باشه بد نیست آدم بعضی وقتا نسبت به پدر و مادرش مهربان باشد. بی تردید که یکی از اتومبیل ها و تا جایی که عقل او قد میداد احتمالاً همه ی اتومبیل ها اکنون به مغازه ی سلمانی و سالن بیلیارد برگشته اند و پرواضح است که لوکاس همچنان به پایه تخت خواب زنجیر شده و آرام بود و پاسبان روی او نشسته بود احتمالاً یک صندلی گهواره ای روی لوکاس گذاشته و نشسته بود
و تفنگ دولول مطمئن هنوز دستش بود و شاید زن پاسبان همانجا شام آنها را داده بود و لوکاس حتماً اشتهای خوبی هم برای این شام داشته چون نه تنها مجبور نبوده پول آن را بدهد بلکه برای انسان پیش نمیاید که هر روز هفته یکی را بکشد و بالاخره کم و بیش میشد مطمئن بود که کلانتر سرانجام پیام را دریافت کرده و پیام فرستاده که آخرهای شب به شهر بر می گردد و فردا صبح زود میرود و لوکاس را تحویل میگیرد و می آورد و او باید کاری میکرد باید یک طوری وقت را میگذراند که فیلم تمام بشود، درست مثل اینکه خود او هم به سینما رفته و فیلم را دیده است. از میدان گذشت و به طرف حیاط ساختمان استانداری رفت و در میان سایه های سرد و زیر برگ های باطراوت و بی قراری که مقابل آسمان خفه
و پرستاره منتظر نسیمی ایستاده بودند روی نیمکتی در آن محوطه خلوت و سرد و تاریک نشست و از آنجا میتوانست سردر ورودی سینما را که روشن و چراغانی بود ببیند و شاید حق با کلانتر بود؛ به نظر می رسید کلانتر آن اندازه قدرت داشته که با گاوری ها و اینگرام ها و ورتکیتها و مک کازئینها آن قدر ارتباط برقرار کند که آنان را متقاعد سازد هر هشت سال یکبار به او رأی بدهند و بنابراین کلانتر احتمالاً میدانست آنها در چنین شرایطی چه کار میکنند و شاید هم حق با مردمی بود که در مغازه سلمانی جمع شده بودند و اینگرامها و گاوریها و ورتکیت ها اگر منتظر بودند به این دلیل نبود که میخواستند بعد از دفن جسد گاوری دست به کار شوند بلکه خیلی ساده دلیلش این بود که بعد از سه ساعت دیگر یکشنبه خواهد بود.































































