توضیحات
دانلود کتاب عروسک فرنگی pdf اثر آلبا دسس پدس بدون سانسور
نام کتاب: عروسک فرنگی
نام نویسنده: آلبا دسس پدس
ژانر اصلی رمان: عاشقانه
زبان رمان: فارسی
سال انتشار: فروردین 1404
تعداد صفحات : 226
معرفی کتاب عروسک فرنگی
رمان عروسک فرنگیشخصی درونینوشتهی آلبا دسس پدس، روایتگر زندگی جولیو بریجینی، مشاور حقوقی موفق و مردی میانسال و ثروتمند است. جولی، با وجود موفقیتهای حرفهای و موقعیت اجتماعی بالا که دارد، هیچ علاقهای به ازدواج نشان نمیدهد و میدهد زندگی مجردی خود را حفظ کند. این داستانی با روابط انسانی و نگاههای درونی شخصیت اصلی، خواننده را به تنهاییها و تصمیمگیری دنیایی از میبرد.
خلاصه کتاب عروسک فرنگی
به ندرت پیش می آمد که جولیو در آن ساعت شب در خیابان باشد. پیش خودش حساب کرده بود که جلسه حدود ساعت هشت تمام میشود البته اگر همه چیز بر وفق مراد پیش میرفت ولی مدیر شرکت ساختمانی فوراً مفاد قرارداد را پذیرفت و جولیو با چک دریافتی در جیب کارش تمام شد. جولیو معمولاً تمام بعد از ظهر را در دفترش میگذراند و چراغ همیشه روشن روی میزش مانع میشد تا به خاطر آورد در ماه مه هوای شهر رم خیلی دیر تاریک می شود. منشی را زودتر از معمول مرخص کرده بود و آن هم به خاطر این که در این اواخر خیلی از او کار کشیده بود. مثلاً خواسته بود جبران کند. از طرف دیگر مطمئن بود که باید با مهندس آماتی مدتی چک و چانه بزند و دیگر مجبور نیست به دفترش برگردد.
در نتیجه به همکارش سفارش هایی کرده و رفته بود میترسید در غیبتش حادثه ای رخ بدهد. ولی هرگز حادثه ای رخ نمی داد همکارش آقای آنجلتی ، مرد وظیفه شناس و هشیاری بود. جولیو با خودش گفت: «کارمند فوق العاده ای نیست ولی به هر حال مورد اعتماد است برای این که وسوسه نشود و به طرف دفترش راه نیفتد، پیاده به طرف خیابان پو رفت. خیابانی که زمانی یکی از خیابانهای شیک شهر رم به شمار میرفت و اکنون فقط خیابان اصلی محله ای بود که ساکنانش از طبقه متوسط و کارمندان ادارات دولتی بودند. تابلوی مغازه ها زیاده از حد نورانی و رنگارنگ بود. بوتیک ها و فروشگاه های مواد غذایی به هم چسبیده بودند. ویترین فروشگاه های مواد غذایی پر از ماهی بود.
از جمعه هایی بود که نباید در آن گوشت خورد. «هنوز کسانی هستند که چنین رسومی را رعایت کنند پایان ماه بود و کارمندان حقوق گرفته بودند. پیاده روها مملو از جمعیت بود. همه در آن شب مطبوع بهاری راضی به نظر میرسیدند. جولیو نیز سرحال بود؛ هم به خاطر آن چند ساعت آزادی غیر مترقبه هم به خاطر هوای خوب بهاری و در ضمن به خاطر چکی که گرفته بود و در جیب داشت. حس میکرد که به نحو عجیبی سرحال .است بیخودی جلوی ویترین های نورانی می ایستاد؛ جلوی مغازه هایی که مثل ایام کریسمس یا سال نو تزیین شده بودند. کم مانده بود وارد مغازه ای شود و برای خودش یک کت بخرد کم مانده بود برود از فروشگاه مواد غذایی چیزهایی بخرد که اصلاً به دردش نمی خورد.
مجرد بود و عادت نداشت شب ها در خانه شام بخورد ناهار هم به سالاد و قطعه ای پنیر رضایت میداد. بالاخره از خرید منصرف شد و برای خوردن قهوه به یک کافه رفت. داخل کافه هم مثل ایام عید تزیین شده بود. دور ظروف چینی نامرغوبی که از شکلات پر بود روبان های رنگارنگی بسته بودند که چشم را میزد. جولیو قهوه اش را می نوشید و فکر میکرد خوب حالا باید چه کار کنم؟» به سیلویا گفته بود که زودتر از ساعت نه نمیتواند دنبالش برود؛ سیلویا هم هر شب به سلمانی می رفت و تا دیر وقت آنجا می ماند. از طرف دیگر اصلاً دلش نمیخواست به خانه اش برگردد رخوتی تابستانی بر او غلبه کرده بود. به نظرش میرسید که به یکی از آن شهرستان های کوچک پا گذاشته است.































































