توضیحات
دانلود کتاب شب پیشگویی pdf اثر پل آستر بدون سانسور
نام کتاب: شب پیشگویی
نام نویسنده: پل آستر
ژانر اصلی رمان: روانشناسی
زبان رمان: فارسی
سال انتشار: فروردین 1404
تعداد صفحات : 273
معرفی کتاب شب پیشگویی
این رمان، قصه آدمهاییست واقعی، اما گویی از جهان بریدهاند. ارواحی سرگردان در کوچهپسکوچههای زندگی، بیقرار، بیجهت، و گاه ناپیدا. روایتی پرکشش و عمیق است از مفاهیمی جاودانه: زمان، عشق، تخیل، و قدرت شفابخش داستانگویی. در قلب این روایت، مردی ایستاده که از دل حادثهای مرگبار جان به در برده، و اکنون در جستوجوی خویش است، مردی که میخواهد میان ویرانههای گذشته، دوباره زندگی را از نو بسازد، با دستانی خالی اما دلی امیدوار.
خلاصه کتاب شب پیشگویی
مدت ها بیمار بودم وقتی هنگام ترک بیمارستان فرا رسید، به زحمت راه می رفتم و به دشواری به خاطر می آوردم که چه کسی باید باشم دکتر گفت اگر سخت بکوشی تا سه چهار ماه دیگر مثل سابقت می شوی حرفش را باور نکردم اما به توصیه اش عمل کردم. همه خیال میکردند می میرم، اما حالا برخلاف آن پیش بینی ها زنده مانده بودم؛ تنها گزینه ام این بود که چنان زندگی کنم که گویا آینده ای دارم با پیاده روی های کوتاه آغاز کردم ابتدا تا سر خیابان می رفتم و بر میگشتم. فقط سی و چهار سال داشتم اما بیماری مرا پیر کرده بود؛ شده بودم یکی از آن پیر و پاتال های نیمه فلج که ناچارند پیش از گام برداشتن به پاهایشان نگاه کنند تا بدانند کدام به کدام است.
علی رغم آهستگی قدم هایم راه رفتن سبکی عجیب و پر بادی در مغزم ایجاد می کرد که نشانه ها را در هم می ریخت و سیم هایم را قاطی میکرد. جهان در برابر چشمانم می جهید و هم چون تصویرهایی در یک آیینه ی تاب دار شنا می کرد، و هر بار سعی میکردم فقط به یک چیز نگاه کرده و یک شیء را از میان چرخش شتابان رنگها جدا کنم مثلاً روسری آبی رنگ زنی، یا سرخی چراغ خطرهای یک کامیون بارکش – چنان ناپدید میشد که گویی قطره ای رنگ در لیوانی پر آب است همه چیز می لغزید و می چرخید، در جهات مختلف دور میشد. در چند هفته ی اول به زحمت مرز میان بدنم و مابقی جهان را تمیز می دادم به دیوارها و سطل های زباله بر می خوردم پایم در قلاده ی سگ ها گیر میکرد و روی صاف ترین پیاده روها
شر می خوردم با این که تمام عمر در نیویورک زندگی کرده بودم، دیگر سیابان بندی و شلوغی را درک نمی کردم و هر بار به یکی از پیاده روی های کوتاهم میرفتم مانند مردی بودم که در شهری بیگانه راه گم کرده باشد. آن سال تابستان زود سررسید اواخر نخستین هفته ی ماه ژوئن هوا خفقان آور و نامطبوع شده بود. روزهای پی در پی آسمان سست و بی حال بود و رنگش به سبز میزد فضا از گاز زباله و آلودگی اگزوز اتومبیل ها اکنده بود و حرارت از هر آجر و تکه سیمانی می تراوید. با وجود این من به تلاش ادامه دادم؛ هر روز صبح خودم را وادار میکردم از پله ها پایین بروم و در خیابان قدم بزنم و هنگامی که هرج و مرج درون سرم آرام گرفت و رفته رفته نیروی خود را باز یافتم توانستم مسافت های دورتری را طی کنم
و به گوشه و کنار محله سر بزنم ده دقیقه به بیست دقیقه رسید، یک ساعت دو ساعت و دو ساعت سه ساعت شد. در حالی که نفس نفس میزدم و پوستم مدام از فرط عرق مرطوب بود، هم چون تماشاگر رؤیای شخصی دیگری رانده میشدم به تغییرات کوچک جهان پیرامونم نگاه میکردم و از این که روزی مثل همه ی این آدم ها بودم به شگفتی می آمدم؛ همیشه در شتاب همیشه در راه از اینجا به آنجا همیشه دیر رسیدن همیشه در تلاش برای انجام چند کار دیگر پیش از غروب آفتاب از آن پس توانایی ادامه ی آن بازی را نداشتم. حالا دیگر جنسی ضایعاتی بودم؛ تلی بودم از قطعاتی که درست کار نمی کردند به اضافه ی معماهای سلسله اعصاب و آن همه به دست آوردن و مصرف کردن دیوانه وار برایم بی تفاوت بود.































































