توضیحات
دانلود کتاب رهایی pdf اثر مارتینز بدون سانسور
نام کتاب: رهایی
نام نویسنده: مارتینز
ژانر اصلی رمان: عاشقانه
زبان رمان: فارسی
سال انتشار: فروردین 1404
تعداد صفحات : 735
معرفی کتاب رهایی
برای رمزی، اینگونه اتفاق افتاد. عشق او را شکست. من، او را شکست دادم. و تمام این دنیای لعنتی هم سهمی در شکستنش داشت. عشق، یک نفرین است شک نکنید. رمزی، نفرین من بود؛ نفرینی که راه گریزی از آن نبود. نه سال، دوازده ماه، هشت هفته، سه روز، دوازده ساعت و چهل… نه، چهلویک دقیقه از زمانی که قاضی چکش را کوبید، گذشت. من تمامشان را شمردهام. و هر دقیقهاش، شکنجهای بود جانفرسا. کابوسی که نمیشد از آن بیدار شد. من باور داشتم که عشق، یک کلید نیست که با چرخاندنش خاموش یا روشن شود. ما به هم پیوند خورده بودیم؛ بی رمزی استوارت، تئا هال معنایی نداشت. این فقط یک وابستگی ساده نبود. من برای نفس کشیدن به رمزی نیاز نداشتم. نه، من برای خندیدن به او نیاز داشتم.
خلاصه کتاب رهایی
رمزی نفرین من بود و این چیزی بود که نمیشد تغییرش داد. ۹ تا ۱۲ سال و ۸ ماه و ۳ هفته و ۴ روز ۱۲ ساعت و چهل …نه ، چهل و یک دقیقه از زمانی که قاضی چکش را به صدا درآورد من تعداد آنها را شمردم و برای من زجر اورترین دقایق به وجود آمد و الان بالاخره داره تموم میشه. برایم کابوسی بود که نمی توانستم از آن فرار کنم. من ایمان داشتم که عشق ما یک دکمه نبود که بشود آن را خاموش و روشن کرد. ما بهم متصل بودیم بدون رمزی استوارت تئا هال هم وجود نداشت و این فقط یک وابستگی معمولی نبود. نه اینگونه نبود. من برای نفس کشیدن به اون نیاز نداشتم من برای خندیدن به اون نیاز نداشتم من برای شاد بودن به او نیاز نداشتم اما به جای تمام اینها من به او احتیاج داشتم.
من او را می خواستم دقیقا کنار خودم وقتی هر روز صبح اولین اشعه خورشید پوستم را داغ میکرد. من میخواستم با هم سوار ماشین بشویم بخندیم و از خنده او من هم بخندم به طبیعت برویم و ساکت و راحت در کنار هم رو به اسمان ابی نگاه کنیم. من میخواستم قبل اینکه تصمیمی برای داشتن خانواده ای که همیشه برایش برنامه ریزی میکردیم با او دنیا را بگردم رمزی همان مردی بود که من در زندگی می خواستم. او همه خانواده ام بود. بهترین دوستم و ضربان قلبم اما در این سال هایی که از من دور بود همه چیز متوقف شد من بزرگ شدم و به کالج رفتم، شغلم را شروع کردم اما من هیچ کدام از این مراحل را در کنار او تجربه نکردم اما او همیشه با من بود ما قرار بود از کلوور شهری در کارولینای جنوبی در کشور (امریکا)
دست در دست یکدیگر خارج شویم و دنیا را بگردیم اما حالا مجبور شدیم دوازده سال هشت ماه سه هفته و روز و دوازده ساعت و چهل و دو دقیقه صبر کنیم تا بتوانیم زندگیمان را شروع کنیم. شکمم در هم پیچید و عذاب ندیدنش و غم از دست دادنش لرزشی در دستانم انداخت هنوز هم بعد سال ها وقتی اسم رمزی به گوشم میخورد انگار من به دنیای دیگر بلعیده میشدم در شهر کوچکی در جورجیا وقتی مردم کار بهتری ندارند. عاشق این هستند که از او حرف بزنند آنها در مورد اتفاقی که اوفتاده بود چیزهایی شنیده بودند و در موردش صحبت میکردند و او را قضاوت میکردند و با خیال پردازی دروغ هایی میساختن اما من همه ی حقیقت را میدانستم برای اینکه من رمزی را بهتر از هر کس دیگری می شناختم.
من و نورا در یک خانه دور و ساکت زندگی میکردیم خانه ی ما جایی بود که حدود نیم ساعت با محله ی قدیمی فاصله داشت. نورا معلم کلاس اول بود و من یک اژانس مسافرتی اینترنتی موفق داشتم البته در یک فضای کوچک که نزدیک به ارایشگاه پدرم بود. ما مستقل بودیم و نیازی به هم اتاقی نداشتیم. اما از وقتی که هر دو نیمی از قلبهایمان را گم کردیم نورا استورات هر گز من را رها نکرد من وانمود میکردم به این دلیل که اون برادر بزرگش را از دست داده و به کسی نیاز داره که به اون تکیه کنه. اما می دانستم که نورا برای این اینجاست تا از من مراقبت کند من همیشه به او میگفتم نیازی نیست ولی او همچنان به اهمیت دادن به من ادامه میداد و این حرصمو در می آورد. دقیقا همان طور که برادر بزرگش بود!!






























































