توضیحات
طوفان در رمان یاقوت، جوانیش را وقف پیدا کردن آدمی میکند که روزی تمام زندگیش را نابود کرده است. در این بین بطور اتفاقی با یک شاگرد مکانیک بهنام چمان آشنا شده و با کمی کنکاش متوجه میشود که چمان ارتباطاتی با شخصی که طوفان در پی اوست دارد. به خیال طوفان این آشنایی یک اتفاق یا تصادف ساده است و قصد میکند از آن به نفع خودش استفاده کند غافل از اینکه…
اسم رمان: رمان یاقوت
نویسنده این اثر: زهرا عمادی
ژانر رمان: عاشقانه
گوشه ای از داستان رمان یاقوت
مقابلش روی زانو نشستم. دست زیر چانه ی بدون ریشش گذاشتم و وادارش کردم به چشمانم نگاه کند. وحشت تنها حسی بود که از چشمان قهوه ای رنگش ساطع میشد.
-“میدونی مفقود کردن یه جسد، چقدر دردسر داره؟”
سکوت کرد و چشم های ترسانش را به لبهایم دوخت. با شست فشاری به چانه اش وارد کردم و صدایم را بالا بردم:”میدونی؟”
سراسیمه سرش را چپ و راست کرد:”نه… نه آقا…
نیشم را باز کردم و گوشت اندک و وارفته ی گونه اش را کشیدم: ”آفرین… همیشه همینطوری جواب بده… نمیدونی…”
از جا برخاستم و بالای سرش ایستادم. سرش را بلند کرد و منتظر حرکت غیرقابل پیش بینی بعدی ام، به چشمانم نگاهم کرد.
-“مفقود کردن یه جسد… اولین راه اینه که بسوزونیمش اما عقلانی نیست خیلی.”
به سمت تیمور که با کت و شلوار مشکی با فاصله ی یک گام از سمت راستم در اتاق شیک دفتر ایستاده بود، چرخیدم:”چرا تیمور؟”
تیمور دستهایش را مقابلش در هم گره زد و نگاهش را از روبه رو به من داد:”جان آقا؟”
دست در جیب شلوار پارچه ای خاکستری رنگ فرو بردم:”تیمور دل بده به اینجا… حواست نره پی هیچی… میگم چرا نباید جسد و بسوزونیم؟