توضیحات
داستان رمان کوچه چهل پیچ روایت زندگی یک خانواده ی بزرگ است. حاج مجتبی فرهمند بازاری نامدار پدر خانواده می خواهد که همیشه تمام خانواده اش که شامل همسر، سه پسر و یک دخترش که جز پسر کوچکش بقیه ازدواج کرده و صاحب خانواده هستند، در کنارش باشند. اما قصه ی اصلی ماجراها و دردسر هاییست که پسر کوچک حاجی و دو نوه ی پسری او ایجاد میکنند. همراه میشویم با یک رمان شلوغ پر از ماجرا و مانند همیشه عاشقانه…
اسم رمان: رمان کوچه چهل پیچ
نویسنده این اثر: پرستو مهاجر (شاه حسینی)
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
گوشه ای از داستان رمان کوچه چهل پیچ
صدای آژیر ماشین های امداد و صدای هلی کوپتر و آن همه هم همه ی دیگر اجازه نمی داد صدای سرباز را بشنود؛ فقط می دید که لب هایش تکان می خورد. دوباره و چند باره تلاش کرد که از دست سرباز رها شود و به سمت ماشین بدود. شاید هنوز فرصت داشت که برادرش را پاره ی تنش را نجات دهد.
نه، حتی نمی خواست فکرش را هم بکند، باید حتما نجاتش می داد به هر قیمتی که می شد. هوار کشید:
-ولم کن لعنتی داداشم توی اون ماشینه.
سرباز هم فریادش را با فریادی پاسخ داد.
-نمی تونی نزدیک بشی الان منفجر میشه هردومون و به کشتن میدی.
آرنج هایش گیر دستان سرباز بود. با مشت به بازوهای سرباز کوبید:
-تو حرف حالیت نیست؟ میگم باید نجاتش بدم.
کسی از پشت سر نامش را خواند.
-خسرو
صدای آشنا باعث شد به پشت سر برگردد. نفس نفس میزد.
-پیمان کمک کن امیر اونجاست توی ماشین، باید نجاتش بدم.
غم نگاه پیمان چون خنجری در قلبش فرو رفت. آهسته تر پرسید:
-تو زود رسیدی بیرون کشیدیش مگه نه؟ پیمان بگو امیر رو بیرون آوردی، بگو که به موقع رسیدی.
پیمان قدمی جلو گذاشت:
-خسرو