توضیحات
زندگی تکرار مشکلات و اتفاقاته… دردهای که شاید یکی باشن اما عکس العمل همه یکی نیست. ظرفیت همه یه اندازه نیست. شاید با خودمون مقایسه شون کنیم و درکشون نکنیم اما بنظر اونا کاراشون منطقی باشه. گاهی با دیدن یه اتفاق میگیم: آخرش معلومه اما نمیدونیم که سرنوشت عاشق بازی با آدماست… داستان رمان کنارم بمان، داستان زندگی مریم و ماهانه…
اسم رمان: رمان کنارم بمان
نویسنده این اثر: Ashina s
ژانر رمان: عاشقانه
گوشه ای از داستان رمان کنارم بمان
آروم و بی حرف پیاده شدم. مثل همیشه علی در رو باز کرد و پرید بغلم. من با این قد و هیکل بازم نمی تونستم بلندش کنم؛ اما اون می تونست با اینکه لاغره. من نمی دونم خدا چرا به این پسرا اینقدر زور داده؟؟ پشت سر اون شایلین داشت به مامان و بابا تعارف می کرد برن تو. نگام از لای در افتاد به ماهان. روبروی در روی مبل نشسته بود و طبق معمول در حال مطالعه بود که با وارد شدن ما فورا بلند شد.
مردانه با بابا دست داد و مامان رو بغل کرد. بدون حتی یه لبخند واسه منم فقط یه سر تکون داد. همیشه همین بود. یه 5-6 سالی میشه که وضع همینه و ما حتی یه کلمه هم با هم حرف نزدیم. خب وقتی کل حرفاش راجب کار حرف زدن اونم با پدر است، بی شک حرفی واسه گفتن به هم نداریم. اونم یه دانشجوی گرافیک که من باشم با یه استاد فلسفه..محال بود.
ماهان استاد دانشگاه بود و صد البته کنار اون گالری فرش بزرگ باباش رو اداره می کرد. البته در حد حسابرسی وگرنه فلسفه رو چه به فرش!!! تا جایی که میدونم گاهی به کارای تفریحی میرسه. من که ندیدم شاید منظورشون همون کتاب خوندنه. آخه سرش همیشه تو کتابای زبان اصلیه که بی شک باید فلسفه باشن.
