توضیحات
در رمان کافه ترنج، بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی می خواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن. واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه می دونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم. وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که…
نام این اثر: رمان کافه ترنج
نگارنده: مینا کاوند
سبک: عاشقانه، همخونه ای
قسمتی از رمان کافه ترنج
اوایل دی ماه بود؛ هوا تو این چند روز حسابی سرد شده بود، بارونم از امروز صبح نم نم داشت می بارید. کلاه کاپشنمو سرم گذاشتم تا خیس نشم. پاهام داشت می لرزید. این اتوبوس لعنتی ام انگار قصد اومدن نداشت. اگر پیاده میرفتم تا الان رسیده بودم.
کتابم دستم بود؛ اما نمی تونستم بازش کنم، می ترسیدم خیس شه. بالاخره اتوبوس رسید؛ راننده درهارو زد و همه پشت سر هم به داخل هجوم بردند، من هم همراه جمعیت به داخل فرستاده شدم. طبق معمول اتوبوس یه صندلی خالی هم نداشت؛ البته اگر غیر از این بود باید تعجب میکردم.
به طرف شیشه رفتم و خودم بهش چسبوندم. شیشه از سرما بخار کرده بود و نمی ذاشت بیرون رو ببینی. کتاب و باز کردم تا بخونم. دوتا زن پشت سرم در حال حرف زدن راجع به قیمت گوشت و مرغ و شوهر و مادرشوهر و این چرت و پرتا بودن.
