رمان خوان
دانلود رمان
  • نام: رمان پناه بی قراری
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: فاطمه سادات مظفری
  • ویراستار: رمان خوان
  • تعداد صفحات: 2264

توضیحات

(بدون سانسور) دانلود رمان پناه بی قراری از فاطمه سادات مظفری با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

در میان هیاهو ی آشنایان غر یبه… تنها کسی باش که دستم را می گیری… تو ای غریبه آشنا… که ناگاه بر دلم قدم نهادی… و با آرامش رفتارت… طوفانی تماشایی در دلم بر پا نمودی… پناهم باش و با آغوشت… کمی آرام کن بی قراری های این دخترک تنها را… ای فانوس روشن شب های تاریک … دستم را رها مکن… بگذاری که پناه بی قراری های این دخترک بی قرار باشی…

خلاصه رمان : پناه بی قراری

بند کیف رو روی شانه ام مرتب و از میان سنگفرش ها عبور کردم. اما به محض این که سر بلند کردم با دیدن کارخانه هوش از سرم پرید. چه قدر بزرگ و با شکوه بود! افراد زیادی که فرم خاص کار تنشون بود در حال رفت و آمد بودند. نگاهی به اطراف انداختم و وارد شدم. به قدری شلوغ بود که نمی دونستم از کدوم طرف باید برم. سر در گم و مستأصل سر جام ایستاده بودم و به عبور و مرور کارگران نگاه می کردم. همان طور که حواسم به کار کارگران بود به سمتی قدم برداشتم. هنوز دو قدم بر نداشته بودم که محکم به فردی برخورد کردم. با ترس برگشتم و به مردی که با اعصابی خرد بهم خیره

شده بود نگاه کردم. نگاهی به وسا یل توی دستش که بر اثر برخورد روی زمین پخش شده بودن انداختم و سریع روی زمین نشستم. بی درنگ شروع کردم به جمع کردنشون. طولی نکشید که خودش هم رو به روم نشست و وسایلش رو جمع کرد. خودکاری که توی دستم بود رو گرفت و گفت: _خانوم حواست کجاست؟! اصلا شما تو این کارخونه چی کار دارید؟ سر بلند کردم. _من… من برای استخدام اومدم. ابرو هاش از فرط تعجب بالا پرید. _شما؟! این جا؟ ببخشید اون وقت می تونم بپرسم با چه ایده ای؟ ابروهاش از فرط تعجب بالا پرید. _شما؟! این جا؟ ببخشید اون وقت می تونم بپرسم با چه ایده ای؟

از جا برخاستم و بند کیفم رو در چنگ گرفتم. _با ایده ی کار! بعد از گفتن این حرف بی توجه به چهره متعجبش از کنارش عبور کردم. از یکی از کارگر ها سوال کردم دفتر مدیر کجاست که بهم طبقه بالا رو نشان داد. از پله ها بالا رفتم و به طبقه ای رسیدم که بر خلاف سالن پایین خلوت و نسبتا مسکوت بود. چند تا اتاق هر سوی راهرو قرار داشت. از جمله حسابداری، مدیریت فنی و مدیر کل. حدس زدم اتاق خسرو ی همون اتاق مدیر کل باشه. به این ترتیب به سمتش رفتم و با تردید چند تقه به در وارد کردم.طولی نکشید که صدای بفرماییدی به گوشم خورد. دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و پایین کشیدمش…

خلاصه کتاب
در میان هیاهو ی آشنایان غر یبه... تنها کسی باش که دستم را می گیری... تو ای غریبه آشنا... که ناگاه بر دلم قدم نهادی... و با آرامش رفتارت... طوفانی تماشایی در دلم بر پا نمودی... پناهم باش و با آغوشت... کمی آرام کن بی قراری های این دخترک تنها را... ای فانوس روشن شب های تاریک ... دستم را رها مکن... بگذاری که پناه بی قراری های این دخترک بی قرار باشی...
https://romankhaan.ir/?p=10585
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات
  • انیسا
    9 آذر -622 | 00:00

    یکی از چیزایی که من خوندن رمان‌ها رو دوست دارم، اینه که همه داستان‌ها از نگاه شخصیت های مختلف روایت شده و این درک ذهنی من رو از مسئله زیاد کرده.

  • اکرم
    9 آذر -622 | 00:00

    آیا مشکل دارد که یک رمانی که در خارج از کشور به زبان انگلیسی نوشته شده است را با ترجمه ماشینی به فارسی تبدیل کنم؟

  • تینوش
    9 آذر -622 | 00:00

    صدای چرخش صفحات کتاب بهترین موسیقی برای استراحت ذهنی منه.

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!