توضیحات
در بخشی از رمان پایان راه می خوانیم… از خستگی نمی توانم قدم از قدم بردارم. فکر میکنم، چطور باید خودم را به آپارتمانم در طبقه سوم برسانم. کلید را از کیفم درآورده، به محض آنکه آن را داخل قفل فرو میبرم، احساس می کنم زمین زیر پایم شروع به لرزیدن می کند. تنها چیزی که آن لحظه به فکرم می رسد این است که از ساختمان فاصله بگیرم.
نام این اثر: رمان پایان راه
نگارنده: فیروزه شیرازی
سبک: عاشقانه، اجتماعی
قسمتی از رمان پایان راه
برمی گردم تا به سمت پارک روبروی خانه مان بروم، که تعادلم را از دست داده و زمین میخورم. سنگ و آجر مثل باران شروع به ریزش می کند. به سختی خودم را سینه خیز و چهار دست و پا به سمت پارک می کشانم. وقتی متوجه شدم، زمین آرام گرفته سعی می کنم از جایم بلند شوم، که چیزی روی سرم فرود می آید و سوزش بدی پشت گردنم حس می کنم.
چشمانم سیاه شده و از حال میروم. با استشمام بوی دود هوشیار می شوم. کمی پلک هایم را از هم فاصله می دهم. ولی همه چیز را تار می بینم. می خواهم تکان بخورم، اما سنگینی چیزی را روی خودم حس می کنم، که مانع حرکتم شده است.
چند بار پلک هایم را باز و بسته کردم، تا تاری دیدم از بین برود. متوجه می شوم هوا روشن شده و من زیر شاخ و برگ درختی زندانی شده ام. یک دفعه همه چیز را به خاطر می آورم. وقتی می خواستم وارد خانه بشوم، شب بود و هوا تاریک. زلزله آمد و ظاهراً یکی از درختهای پارک شکسته و روی من افتاده. سعی میکنم به پهلو بچرخم، تا موقعیت خودم را بسنجم.