توضیحات
در ابتدای رمان پاراهور می خوانیم… گمشده ای بودم در روزگار دور… که در تقدیرش نقطه ای روشن پیدا شد. تو آمدی اما نه با عشق… با حس اولین گناه که شیطان از بهشت رانده شد… تو آمدی با حس انتقام تا خطی نو از پایان به آغاز شوی. و آغاز شد عشقی که به پایانش رسید. من ماندم و تکیه بر گمان هایی که، تو بودی یا نه؟ عشق بود یا انتقام. هنوز نمیدانم…
نام این اثر: رمان پاراهور
نگارنده: مرضیه یگانه
سبک: عاشقانه، اجتماعی
قسمتی از رمان پاراهور
بچه بودم، هنوز مدرسه نمی رفتم اما کتاب اول دبستان دوستم رو گرفته بودم و با ذوق و شوق به عکس هاش نگاه می کردم. ولی اونقدر می فهمیدم که توی روزهایی که برق میرفت و شباش خاموشی بود و یه صدای ترسناک، یه جمله ی تکراری میگفت که: “صدایی که هم اکنون می شنوید، به معنای وضعیت قرمز بوده، و احتمال حمله ی هوایی.”
و صدای بوق ممتدی که هر بار یه جور تنم رو می لرزوند، دل به خاله بازی و عروسک بازیش، خوش نکنم. بچگی نکردم اما تا همون روز. یکی از همون روزها که کتاب فارسی دوستم راضیه، جلوی روم باز بود و نگاهم به اون عکس کتاب و اون سگی که پایین یه درخت ایستاده بود.
تو فکر اون سگ و خال های قهوه ای رنگ بدنش بودم که آژیر خطر زده شد. صدای مادرم بود که فریاد میزد:
_نسیم، بیا بریم زیر زمین.
خودش خواهر کوچکم رو بغل کرد و دوید و من به یاد حرف همبازی هام افتادم که:
” اگه وقتی صدای آژیر اومد، بری تو کوچه، آسمونو نگاه کنی، هواپیمای عراقی ها رو می بینی…