| سه شنبه 25 شهریور 1404 | 15:11
رمان خوان
دانلود رمان
رمان همتا از مریم السادات نیکنام
  • نام: رمان همتا
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: مریم السادات نیکنام
  • ویراستار: رمان خوان
  • تعداد صفحات: 449

توضیحات

(بدون سانسور) دانلود رمان همتا از مریم السادات نیکنام با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

همتا دختری که در یک خانواده ی سنتی تربیت شده، از نوجوانی علاقه ی زیادی به پسر عموش داشته و حالا این علاقه شکلی دو طرفه و جدی گرفته… ولی بنا به دلایل و مشکلات خانوادگی همتا مجبوره دست رد به سینه ی پسر عموش بزنه… و این وسط اتفاق عجیبی میافته که پسر عموش براش شرط میزاره و ازش میخواد…

خلاصه رمان : همتا

وارد بازار طلا فروشا شدیم… مامان همیشه یا من با خودش میاورد یا با بیتا میومد… شلوغی بازار کلافه اش می کرد و ازون جایی که اعصابش ضعیف بود طاقتش کم میشد و بهم می ریخت… دستشو گرفتم تا احساس امنیت کنه و تا مغازه ی بابا دووم بیاره… به مغازه که می رسیدیم بحران پشت سر گذاشته بودیم و بابا با یه استکان چای تازه دم ازش استقبال می کرد و دوباره ریکاوری میشد… مغازه ی بابا درست وسط بازار بود و باید تمام مدت حواسم می بود که مامان سردرگم نشه… برای همین هرچند لحظه یه بار دستش فشار می دادم که به خودش بیاد و خلقش تنگ نشه… هراز گاهی هم سمت

ویترین یکی از مغازه ها می رفتم و یه ست خوشگل یا یه مدال چشم گیر نشونش می دادم تا حواسش پرت بشه… هرچند که بی اهمیت از کنار همه شون می گذشت و می گفت… بابات از این قشنگترشو داره… شوهر دوست بود دیگه… جون به جونش میکردی یه تار موی بابا رو با دنیا عوض نمی کرد… جلوی در مغازه امیر و بابا به استقبالمون اومدن… از برخورد مامان و بابا مشخص بود که همون دیشب باهم کنار اومدن و از دلخوری و کدورت خبری نیست… بابا خوشرو هردومون سمت داخل هدایت کرد… نگاهم روی امیر نشست… ته دلم ضعف رفت برای قد و بالای رشید و صورت مردانه جذابش…

خدایی تک بود… لبخند معنا داری زدم و سلام کردم…. درجوابم لبخندی زد و قبل از من به مامان سلام کرد ــ سلام حاج خانم… خوش اومدین. مامان روی صندلی روبه روی ویترین جا گرفت و خونسرد جوابش داد.براش چشمک زدم و با یه نقشه ی از قبل طراحی شده رفتم مقابل ویترین و طوری وانمود کردم که دارم طلاهای زیر شیشه رو نگاه میکنم… دراین فاصله امیرهم رفت پشت ویترین شیشه ای داخل مغازه ایستاد… طوری که مامان نفهمه پرسیدم:ــ خوبی؟ لبهای خوش فرم مردانه اش کش آمد… نگاهش با احتیاط بین مامان و من رفت و برگشتی کرد و گفت: ـــ ممنون… تو چطوری؟ باز هم چشمکم تکرار شد…

خلاصه کتاب
همتا دختری که در یک خانواده ی سنتی تربیت شده، از نوجوانی علاقه ی زیادی به پسر عموش داشته و حالا این علاقه شکلی دو طرفه و جدی گرفته... ولی بنا به دلایل و مشکلات خانوادگی همتا مجبوره دست رد به سینه ی پسر عموش بزنه… و این وسط اتفاق عجیبی میافته که پسر عموش براش شرط میزاره و ازش میخواد…
خرید کتاب
رایگان
نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romankhaan.ir/?p=10873
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات
  • پارسونا
    9 آذر -622 | 00:00

    خوندن صفحه‌هایی از داستان نیمه‌کاره که جرئت تموم کردنش رو نداشتم، حالم رو بهتر می‌کنه هر روز.

  • تینوش
    9 آذر -622 | 00:00

    خوندن رمان‌ها مثل اینه که به یه پازل علاقه‌مند باشی و هر تکه رو به محلش بچسبونی تا در نهایت تکه‌ها به هم قرار بگیرن، عالیه!

  • بهادر
    9 آذر -622 | 00:00

    داشتن این رمان در این صفحه، راه خوبی برای بالا بردن حس مسئولیت شخصی در بازدید‌هاست.

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

مطالب محبوب
  • مطلبی وجود ندارد !
فهرست نویسندگان
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!