توضیحات
تنم درد میکند از رد خنجر هایی که در سینهام فرو بردند. درد میکند از غم بی کسی، تنهایی.. غریبه هایی آشنا…زخم زدند و زخم زدند بر این دل بی نوا. خالق غم روی دلم خدا بود یا خلق خدا!؟ نمیدانم… هرچه که بود زمانی که جوانهی غم در دلم کاشته شد، ندایی در گوشم نوید پایانش را داد… همین شد بهانهای برای صبوری کردن، بهانهای برای مکث قبل از پایان! داستانی با پایان خوش در رمان نقطه ویرگول…
نام این اثر: رمان نقطه ویرگول
نگارنده: نسا حسنوند
سبک: عاشقانه، مافیایی
قسمتی از رمان نقطه ویرگول
– کمک! یکی کمک کنه…بچه م…
صدای فریادهای سرسام آور زن از بیرون بخش اورژانس، همه جا را برداشته بود. عجز و التماس، ساده ترین کلماتی که هر روز می شنیدم. دو پرستار به سمت در هجوم بردند. همان طور که نگاهم به ساعت مچی بود، مشغول معاینه یکی از 12 مریض مسمومی پارتی بودم.
پارتی و نهایتش خوردن مشروب بی کیفیت. از شدت شلوغی، اورژانس روی هوا بود. یک ساعت به پایان شیفتم مانده بود. دلم می خواست زودتر بروم. بی خیال مریض و این بیمارستان، من که هیچ وقت دکتر با وجدانی نبودم، این بار هم رویش. ولی انگار امشب باید اضافه هم می ماندم، نیرو کم بود.
– آقای دکتر! بیاید کمک.
با صدای داد پرستار، مجبور شدم سریع به سمتشان بروم. یعنی این خراب شده دکتری جز من نداشت؟! انگار دم دست ترین بودم. برگشتم و به بلبشوی مقابلم نگاه کردم. بپه ای اندازه دو کف دست! شاید کمتر از سی روزه. گوشت سر و صورتش جمع شده و پر از خون آبه بود..