رمان خوان
دانلود رمان
رمان من از پاییز گریزانم
  • حجم: 15.5 مگابایت
  • منبع تایپ: funysho.com

توضیحات

در بخشی از رمان من از پاییز گریزانم می خوانیم… تمام طول روز را مقاومت کرده بود. تمام طول روز عمق فاجعه بر سرش آوار شده را بروز نداده بود. حالا در این ساعت از شب ‌…

نام این اثر: رمان من از پاییز گریزانم
نگارنده: ندا اسکندری
سبک: عاشقانه

قسمتی از رمان من از پاییز گریزانم

تمام طول روز را مقاومت کرده بود. تمام طول روز عمق فاجعه بر سرش آوار شده را بروز نداد بود ولی حالا در این ساعت از شب در خلوت خانه‌اش باید با خود اعتراف می کرد: «این یکی از ھمه کاری تر بود، این یکی دقیقا به ھدف خورده و قلبش را نشانه رفت بود!»

اشک از کاسه چشمانش بالا آمد و دیدش را تار کرد، پلک برھم فشرد و اشک نشسته در پس چشمانش را زدود، او مرد گریه کردن نبود….! کف دستانش را به کف پارکت شده چسباند و با مدد زمین از جا بلند شد. گام ھای نامتعادلش را تا اتاق کشید، در را با ملایمت باز کرد.

تیشرت سیاه رنگش را از تن کند و روی تخت انداخت، پاییز بود و به تبع آن ھوا ھم سرد ولی او با آتش نشسته میان سینه‌اش تا ابد سرما را حس نمی‌کرد! روی تخت خزید و سر روی بالشت گذاشت، تا چند باید می‌شمارد تاخواب مهمان چشمان سرخش شود؟!

خرید کتاب
50,000 تومان
https://romankhaan.ir/?p=29806
لینک کوتاه:
رمان من از پاییز گریزانم
  • حجم: 15.5 مگابایت
  • منبع تایپ: funysho.com

در بخشی از رمان من از پاییز گریزانم می خوانیم… تمام طول روز را مقاومت کرده بود. تمام طول روز عمق فاجعه بر سرش آوار شده را بروز نداده بود. حالا در این ساعت از شب ‌…

نام این اثر: رمان من از پاییز گریزانم
نگارنده: ندا اسکندری
سبک: عاشقانه

قسمتی از رمان من از پاییز گریزانم

تمام طول روز را مقاومت کرده بود. تمام طول روز عمق فاجعه بر سرش آوار شده را بروز نداد بود ولی حالا در این ساعت از شب در خلوت خانه‌اش باید با خود اعتراف می کرد: «این یکی از ھمه کاری تر بود، این یکی دقیقا به ھدف خورده و قلبش را نشانه رفت بود!»

اشک از کاسه چشمانش بالا آمد و دیدش را تار کرد، پلک برھم فشرد و اشک نشسته در پس چشمانش را زدود، او مرد گریه کردن نبود….! کف دستانش را به کف پارکت شده چسباند و با مدد زمین از جا بلند شد. گام ھای نامتعادلش را تا اتاق کشید، در را با ملایمت باز کرد.

تیشرت سیاه رنگش را از تن کند و روی تخت انداخت، پاییز بود و به تبع آن ھوا ھم سرد ولی او با آتش نشسته میان سینه‌اش تا ابد سرما را حس نمی‌کرد! روی تخت خزید و سر روی بالشت گذاشت، تا چند باید می‌شمارد تاخواب مهمان چشمان سرخش شود؟!

خرید کتاب
50,000 تومان
https://romankhaan.ir/?p=29807
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!