توضیحات
در مقدمه رمان قلب تزار می خوانیم… قلب، قلمرو عجیبیست. سرزمینی با مرزهای نامرئی، حکمرانی ستمگر و قوانینی نانوشته. گاه چنان وسعت می یابد که گویی کهکشان ها را در خود جای می دهد، و گاه چنان در خود فرو میرود که حتی تپش هایش را نمی توان حس کرد. گویی تزار قدرتمندی در این سرزمین فرمانروایی میکند، تزاری با قلبی از جنس سنگ، که هرگز تسلیم احساسات نمی شود…
نام این اثر: رمان قلب تزار
نگارنده: سامان شکیبا
سبک: عاشقانه، اجتماعی
قسمتی از رمان قلب تزار
سرش را به سمت ساعت دیواری چرخاند. نزدیک دوازده ظهر بود و این برای او که معمولاً هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد، عجیب بود. تیتی حق داشت اگر شگفتزده میشد.
_ از چند روز دیگه مجبورم شیش، هفت صبح بیدار شم. چشم نداری خواب منو ببینی؟
_بسه خواب، پاشو سریع آماده شو با هم بریم خرید.
_چیه؟ باز مامانت رفته سر زمین تو میخوای یه غذایی درست کنی که میدونی نمیخورن؟
– به خدا خسته شدم از غذاهای همیشگی که خودشون درست میکنن. بیا بریم مواد پیتزا رو بگیریم دیگه…
آهی کشید و به ناچار قبول کرد. معمولاً هر جا می خواست برود غوغا را با خودش می برد و کم پیش می آمد تنها کاری انجام دهد. با وجود کابوس همیشگی، حال و حوصله اینکه به خودش برسد را نداشت. تنها سر و صورتش را آب زد و موهای پریشانش را با کش مو جمع کرد.
لباس ساده ای پوشید و روسری شمالی که اکثر زنان آنجا حداقل چند مدلش را در کمدشان داشتند، روی سر گذاشت. آن روسری را سال قبل مادر تیتی برایش خریده بود. از در که بیرون رفت و پا در حیاط گذاشت، تیتی را مقابلش دید.
_بریم که خیلی گرسنمه.
_اگه زودتر بیدارم میکردی، خودم ناهار میپختم الان آتوآشغال نخوریم.