توضیحات
رمان فریاد سرخ اینگونه طوفانی شروع می شود… تو روستای پدریم عاشق دختری شدم که برادرش، بردارم رو سر نوبت آبیاری درخت ها کشت. بابام واسه انتقام رفت و اونم شد قاتلِ کسی که پسرشو کشت. بابای عشقم شرط گذاشت که وقتی از خون پسرش میگذره که بشم شوهر دختر نابینا و فلجش. داشتم دختری رو عقد میکردم که عاشق خواهرش بودم. عاقد منتظر بله گرفتن بود که در باز شد و خبر آوردن بابام توی زندان …
نام این اثر: رمان فریاد سرخ
نگارنده: میترا حاجیان
سبک: عاشقانه، پلیسی، معمایی
قسمتی از رمان فریاد سرخ
هوا هنوز کاملا روشن نشده بود. صدای غرش ابرهای سیاه بالای سرمون یه حس عجیب نا امنی و ترس رو بهمون القا میکرد. با اینکه ماه اول تابستون بود اما سرمای عجیب و غریبی رومیشد حس کرد. هوا بهم بریخته بود و بعد از هر برقی که بین ابرها زده میشد، صدای ترسناکی هم کل روستا رو پر میکرد.
بعد از نماز صبح دیگه کسی تو خونه ی ما نمی خوابید. روی ایوون داشتیم باهم صبحانه می خوردیم تا هوا کاملا روشن بشه تا بریم سر باغ … تمام حواسم پرت صدای رعد و برق بود. نمی دونم چرا امروز اینقدر دلشوره داشتم، کاش زودتر تابستون تموم میشد و برمی گشتیم خونه.
اصلا تابستون ها رو دوست ندارم که به خاطر باغ های بابا میایم روستا. اصلا انگار امروز با تموم روزها فرق داشت. انگار که تو کل روستا یه سنگینی و سیاهی پوشونده بود. بابا طبق معمول بعد از خوردن چایی تلخ بعد از صبحانه اش با استکان و نعبلکی مخصوصش، تکیه به پشتی نرده های چوبی ایوون داد و رو کرد…