توضیحات
رمان فرشته ای اسیر در تاریکی، داستان دختر خیلی جوان روستایی اهل مکزیکه به نام آندریا که بار زندگی و نگهداری از مادر بزرگ بیمارش رو با مشقت روی دوش هاش حمل میکنه. او با کار کردن در تاکستان ها و باغات ارباب مانوئل امرار معاش می کند. غافل از اینکه با آمدن دور از انتظار تنها پسر و ارباب زاده ی روستا بعد از ۲۱ سال ، زندگی اش بصورت غیر منتظره ای دچار دگرگونی و تحول میشود…
نام این اثر: رمان فرشته ای اسیر در تاریکی
نگارنده: ماریمار
سبک: عاشقانه، بزرگسال، تراژدی
قسمتی از رمان فرشته ای اسیر در تاریکی
-من ازتو توقعی ندارم دوست خوبم.
سپس دختران جوان شانه به شانه ی هم سمت خروجی تاکستان گام برداشتند. یهو لولا با شیطنت و منظور گفت: مثل
اینکه خیلی شانس با تو یار نبود.
آندریا یک تای ابرویش را بالا داد: چطور مگه؟!
-چون وقتی به تماشای غروب آفتاب میرفتی یهو سروکله اش پیدا شد.
-منظورت کیه؟!!
لولا با قیافه حق به جانبی جوابش داد: خودتو به اون راه نزن؛ خوب منظورمو فهمیدی، خب معلومه اون (خوان میگل)رو میگم. یه سری کاغذ ماغذ دستش بود که به ارباب (کاسترا) رساند و یه کوچولو زیر چشمی اطرافو دید زد و رفت. آندریا با بی خیالی شانه ای بالا انداخت: خب به من چه،معلومه دنبال کسی میگشته.
لولا طعنه ای به بازوی آندریا زد و با خنده ای آمیخته به شیطنت گفت: تو که راست میگی بهت ربط نداره. من که خوب خبر دارم چه حسی به خوان میگل داری و قایم قایمکی اونو زیر نظر میگیری و تا چشمت بهش میفته هول میشی. حتی اون کار من که چشماش به دنبالشه راز دلتو خیلی وقته فهمیده، البته غیر از (پدرو)که مرتب میگه دیگران اشتباه میکنن.