توضیحات
داستان رمان غم پرست اینگونه شروع می شود… یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود…جانم برای شما بگوید یک غم پرست بود که همه اش از صبح تا شب مینشست کنج اتاق و غصه میخورد! غصه های الکی! غصه های بیخودی! انگار اگر غصه نمیخورد روزش به شب نمیرسید! غم پرست عاشق غصه هایش بود. آنها را به هیچ کس نمیگفت. با کسی در میان نمی گذاشت. فقط مال خود خودش بود…..
اسم رمان: رمان غم پرست
نویسنده این اثر: نیلوفر لاری
ژانر رمان: عاشقانه
گوشه ای از داستان رمان غم پرست
کیان مرا که از ترس به او چسبیده بودم پس زد و بلند گفت: خانوم آغا…تو رو به خدا از این غصه های ترسناک برای این بچه ها تعریف نکنین… فروغ نزدیکه زهر ترک بشه!
راست می گفت. قلبم نزدیک بود از کار بایستد. خانوم آغا نگاهم کرد و گفت: چته فروغ جون! رنگ به چهره ات نمونده!
کتایون با صدای جغ جغویی گفت: ترسیده…شاید هم خودش رو خیس کرده!
کیان شکلکی برایم درآورد و با تمسخر گفت: ترسو! کی گفت بشینی پای این قصه ی وحشتناک! تو برو عروسک بازی کن عمه قزی!
خانوم آغا رو به او و کتایون کرد و با تشر گفت: شماها ساکت شین ببینم این دختر چش شده!
کیان بدش آمد. به غرور 12 سالگی اش برخورد. هرگز دلش نمی خواست کسی به او تشر بزند. به خصوص جلوی تمام بچه های فامیل! یک آن از جا بلند شد. من که هنوز رنگ به رخسار نداشتم و قلبم مثل یک گنجشک میزد، یک نگاه به چهره ی برافروخته ی کیان انداختم و یک نگاه به چهره ی آرام ولی گرفته ی خانوم جان.