توضیحات
در ابتدای رمان عصیانگر قرن می خوانیم… گاهی آنقدر به دست بقیه مسخره میشوی که تحملت تمام میشود. آنها هرگز فکر نمیکردند که ممکن است با حرفهایشان، من تبدیل به من بشوم! از زنجیر و حسار حرفهایی که آنها دورم انداختند ازاد بشوم! آری… بخاطر آنها است که من به من تبدیل میشوم! چه میشود مگر؟ فقط گویی که قرار است، عصیانگر باری دگر برخیزد!
نام این اثر: رمان عصیانگر قرن
نگارنده: فاطمه السادات هاشمی نسب
سبک: عاشقانه، تخیلی، معمایی
قسمتی از رمان عصیانگر قرن
آتیش تمام منطقه رو در بر گرفته بود. همه حیوون ها به سمتمون هجوم می آوردن. قبیله مون وحشت کرده بود و همه به اطراف می دویدن. حیران وسط جنگل، میون انبوه درخت های سرو ایستاده بودم و هاج و واج به این شورش نگاه میکردم. اینها که میگفتن ما خام حرف هاش نمی شیم، پس چه مرگشون شده بود؟
چرا این جوری بهمون شبیه خوون زدن؟ خائن ها ما بهتون اطمینان کرده بودیم! چرا این جوری از پشت بهمون خنجر زدین؟ چرا اخه مگه چیکارکرده بودیم؟ با بغض، در حالی که میون دریاچه ای از خون و وحشت، ایستاده بودم آروم زمزمه کردم:
– چی شد.؟
نگاهم رو به جلو دوختم. همه رو داشتن با بی رحمانه ترین روش ممکن قتل عام می کردن. خانواده ها و دوست هام، جلوی چشم هام با پنجه ها و دندون هاشون سلاخی میشدن و من به عنوان پرنسسشون، هیچ کاری نمی تونستم بکنم. پنجه هایی که توی قلبهاشون فرو میرفت انگار توی قلب من فرو رفته بود چون به وضوح حسش می کردم.