توضیحات
داستان رمان عشقی که تبخیر شد درباره مهتا، دختریست که با قدرت بینهایت پدرش در عمارتی عظیم بزرگ میشود. امیر، پسریست که در دست سالارخان سخت زندگیکردن را میآموزد و عشقی که این میان ناگفته میماند و نابود میشود. ولی چرا نباید مثل ققنوسی از زیر خاکستر جان بگیرد و برخیزد؟ دنیای جنایتکاران بیرحم است و عشق نمی شناسد و سالارخان هم، دختر دردانه اش را به این راحتی ها نمی فروشد، حتی به قیمت جان یک انسان عاشق…
نام این اثر: رمان عشقی که تبخیر شد
نگارنده: فاطیما.ر
سبک: عاشقانه، جنایی، پلیسی، خانوادگی
قسمتی از رمان عشقی که تبخیر شد
باز هم منتظرم. منتظر دیدنش. این که مثل هر روز بیاید و با آن چشمان سیاه و جذابش به من زل بزند و بگوید: «پدرتون امر فرمودن هر کاری دارید لطفاً فقط به من بگید خانوم». و من هم با همه ی نیازی که به همین حضور پررنگش دارم چشمانم را خـمار کنم و با غرور بگویم: «فعلاً که کاری ندارم. میتونی بری». و او هم با ژست مخصوصی سرش را خم کند و از مقابلم دور شود.
چقدر امروز دیر کرده و چقدر دلم بیتاب است! نمی دانم از کی و چطور، ولی بدجور به این مرد جوان عادت کرده ام! مردی که همیشه بوده است. از نوجوانی و یا شاید از کودکی ام؛ ولی هر چه به یاد دارم او را دیده ام! پسر مباشر پدر که از چشمانش به او بیشتر اعتماد دارد، پسری که شاید، نه مطمئناً خون همان پدر در رگ هایش جاری است. پدری که برای
معاویه ی خانه ی ما حکم عمروعاص را داشته و دارد! از هوش و زیرکی پُر است و از رحم و مروت خالی!
کنار استخر تمیز و زلال رو به آفتاب نشسته ام و به این حال و روز عجیب و غریب تازه ام فکر می کنم. اوایل این التهاب را به بلوغ نوجوانی و تغییرات هورمونی ربط می دادم و سعی می کردم بی تفاوت از کنارش بگذرم! ولی هر چه بیشتر می گذرد طاقتم کمتر می شود. یعنی امکان دارد که من، تنها دختر سالارخان، عاشق شده باشم؟ آن هم عاشق پسری تا این
درجه پایین! پسری که از پانزده سالگی برای پدرم کار کرده و الان که بیست و دو سال دارد هنوز مطیعانه منتظر دستور من است…