رمان خوان
دانلود رمان
رمان عروس خلیج
  • حجم: 40.4 مگابایت
  • منبع تایپ: funysho.com

توضیحات

رمان عروس خلیج داستان دختری است از تبار ترس و تنهایی! قصه‌ی دختری بنام نگار که از سر اجبار سر از دبی درمی‌آورد و به کاخ بزرگ ارسلان خان راه پیدا می‌کند و مجبور است تن به کارهایی دهد که دوست ندارد؛ اما باید دید زندگی چه خوابی برای نگار دیده…

نام این اثر: رمان عروس خلیج
نگارنده: بی پروای قصه گو
سبک: عاشقانه، بزرگسال

قسمتی از رمان عروس خلیج

پای آینه ایستاده بودم و در حالی که دستی لای موهام می کشیدم، نگاهی به خودم انداختم. بخاطر زیاده روی دیشب، هنوز چشمام قرمز بود و صورتم انگار آتش گداخته گل انداخته بود. من همیشه حد خودم رو می دونستم؛ اما نمی دونم دیشب چم شده بود که آنقدر زیادی مشروب خورده بودم.

بهتر بود با صرف یه فنجان قهوه تسکینی باشم برای سردردم. پس از اینکه از اتاق خارج شدم، راه سالن پذیرایی رو در پیش گرفتم و در حالی که نگاهم به خدمتکاری بود که داشت از اونجا رد میشد، رو بهش گفتم:
– احضر لی فنجانا من القهوه (برام یه فنجون قهوه بیار)

خدمتکار سری به علامت تعظیم تکان داد و راه آشپزخانه رو در پیش گرفت. روی تک مبلی توی سالن پذیرایی نشسته بودم و در حالی که فنجان قهوه ام رو می نوشیدم، به مطالعه روزنامه امروز مشغول شدم.

خرید کتاب
40,000 تومان
https://romankhaan.ir/?p=29831
لینک کوتاه:
رمان عروس خلیج
  • حجم: 40.4 مگابایت
  • منبع تایپ: funysho.com

رمان عروس خلیج داستان دختری است از تبار ترس و تنهایی! قصه‌ی دختری بنام نگار که از سر اجبار سر از دبی درمی‌آورد و به کاخ بزرگ ارسلان خان راه پیدا می‌کند و مجبور است تن به کارهایی دهد که دوست ندارد؛ اما باید دید زندگی چه خوابی برای نگار دیده…

نام این اثر: رمان عروس خلیج
نگارنده: بی پروای قصه گو
سبک: عاشقانه، بزرگسال

قسمتی از رمان عروس خلیج

پای آینه ایستاده بودم و در حالی که دستی لای موهام می کشیدم، نگاهی به خودم انداختم. بخاطر زیاده روی دیشب، هنوز چشمام قرمز بود و صورتم انگار آتش گداخته گل انداخته بود. من همیشه حد خودم رو می دونستم؛ اما نمی دونم دیشب چم شده بود که آنقدر زیادی مشروب خورده بودم.

بهتر بود با صرف یه فنجان قهوه تسکینی باشم برای سردردم. پس از اینکه از اتاق خارج شدم، راه سالن پذیرایی رو در پیش گرفتم و در حالی که نگاهم به خدمتکاری بود که داشت از اونجا رد میشد، رو بهش گفتم:
– احضر لی فنجانا من القهوه (برام یه فنجون قهوه بیار)

خدمتکار سری به علامت تعظیم تکان داد و راه آشپزخانه رو در پیش گرفت. روی تک مبلی توی سالن پذیرایی نشسته بودم و در حالی که فنجان قهوه ام رو می نوشیدم، به مطالعه روزنامه امروز مشغول شدم.

خرید کتاب
40,000 تومان
https://romankhaan.ir/?p=29832
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!