توضیحات
در بخشی از رمان طاغوت می خوانیم… ماشینش را باز می کنم و خودم را در صندلی سمت شاگرد جای می دهم. صدای شُر شُر باران بر سقف ماشین سکوت بینمان را می شکند و من هم چشم می دوزم به قطره های درشت باران به روی شیشه که سعی در پیشی گرفتن از هم دارند.
اسم رمان: رمان طاغوت
نویسنده این اثر: دلیار
ژانر رمان: عاشقانه
گوشه ای از داستان رمان طاغوت
به سمتش سر می چرخانم و این بار با دقت به صورتش خیره می شوم؛ به ته ریش های جذابش، به لب هایی که هنگام حرف زدن قلوه ای می شوند .و در آخر به چشمان سبزش که جنگل را در خود نقاشی کشیده بودند. اما من همان هستم. هیچ چیزی در دلم تکان نمی خورد و این را مطمئنم.
با زبان لبان رژ خورده ام را تر می کنم. طعم پرتقالی اش به زبانم مزه می دهد و من اینبار مطمئن تر از همیشه می گویم:
-بله مطمئنم آقا مهراس، از هر چیزی بیشتر مطمئنم.
محکم شدن حلقه انگشتانش را به دور فرمان می بینم و دلم نمی سوزد. من طاغوتم را می خواهم. کفری که پدرم به زبان آورد.
شاید این بی رحمی حقش نبود، ولی من آیه ی قسم خورده ی قلبی بودم که در زیر پارچه ی پیراهنم خودش را محکم به
قفسه ی سینه ام می کوبید.
-بهتره شما هم هر حرفی که بینمون رد و بدل شده رو فراموش کنید، از اولم بینمون قراری نبوده.
خودم را جمع می کنم و اینبار خش خش چادرم سکوت فضا را می شکند.