توضیحات
در رمان ششمین همزاد، می نویسیم و سیر می کنیم در زندگی دختری که نه خاص است و نه جذاب! نه نیروی الهی دارد و نه خال هندو! خودش است و پا به مکانی میگذارد که نباید.. آرزویی محال آویزهی گوشش میکند و پریزادی قاتل میشود. درست؛ در شامگاه تولد دشمنش، باید قلب شش همزاد خود را در آورده و با جوی خونهایشان غسل توبه کند! اینگونه خدا میپذیرد، طبیعت قبول میکند و او توان کشتن موجودی را پیدا میکند که عمری ابدی دارد!
نام این اثر: رمان ششمین همزاد
نگارنده: خانم وکیل (مینا.ت)
سبک: عاشقانه، بزرگسال، فانتزی
قسمتی از رمان ششمین همزاد
سر چرخوندم و با نجلا به مهسا که با روپوش سفید روی میز آزمایشگاه نشسته بود، خیره شدیم. یکی از پسرها که سرش روی پای مهسا بود غرید:
_ همین مونده که ترم بالایی ها بخاطر اینکه از پس یک میکروبیولوژی عمومی برنمیاییم مسخرمون کنن!
نجلا نزدیک بهم ایستاد و خودش رو بهم چسبوند:
_باز این دوتا میخوان شروع کنن!
سری تکون دادم. حق با نجلا بود چون عادت داشتن همیشه یک بحثی راه بندازن و آخر با کلی صحنه عاشقانه بقیه رو به سمت خودشون بکشن. کیفم رو دستم گرفتم و با نجلا از دانشکده خارج شدیم. با یادآوری اینکه درس ساعت بعد رو حذف کردم؛ لبخندی زدم و به نجلا گفتم:
_میخوام برم بازار سیاه. تو نمیای؟
چشمی کج کرد و رو به من کیفش رو تکون داد:
_امروز نه انار. آخرین باری که رفتیم و نتونستیم به موقع برگردیم مامانم حسابی دعوا راه انداخت!
لب گزیدم و سری تکون دادم.
با نجلا خداحافظی کردم و به سمت دانشکده پزشکی راه افتادم. امروز باید کیانوش رو می دیدم.