توضیحات
داستان خواندنی رمان شاید این گونه آغاز می شود… دستهایم را دور زانوهایم گره کرده و چانه ام را روی دستهایم گذاشته و زل زده بودم به ناخن شست پاهایم و سعی میکردم حواسم را به بی رنگوروییشان که فریده همیشه به رویم می آورد پرت کنم. مامان اشک میریخت و من بغض کرده بودم…
اسم رمان: رمان شاید
نویسنده این اثر: لیلی
ژانر رمان: اجتماعی
گوشه ای از داستان رمان شاید
نگاهم یک متر آن طرفتر از ناخنها، روی جلد با پس زمینه ی زرد جلد هفتم شمال و جنوب لغزید. بهشت و جهنم… تکه کاغذی صفحات پایانی اش را نشانه گذاشته بود. پیش خودم مسابقه گذاشته بودم که تا پیش از اعلان نتایج تمامش کنم. تمام میشد امروز این صفحات باقیمانده.
به عادت مالوف از عزیز به من رسیده، بلافاصله به ذهنم آمد: انشاالله. قرار بود قبل از شب تمام شود. می خواستم وقت تاریک شدن هوا، با فراغ بال بروم توی حیاط بچرخم. امشب آخرین روز قبل از مشخص همه چیز بود. صبح فردا که میرسید، با خودش خبرهای آینده ام را می آورد. آینده ای که حالا به شدت مجهول به نظر می رسید.
مهمان مامان و اتفاقات و حرفهای عصر مانع درازکشیدنم روی فرش توی ایوان و کتاب خواندن توی آخرین روزهای فراغت و شهریورم شده بود. مانع طبق قرار تمام شدن و با فراغ بال چرخیدنم توی حیاط. ذهن منظم و خط کشی شده ام، عادت به جابه جاکردن مرزها و قانون شکنی نداشت.