رمان خوان
دانلود رمان
  • نام: رمان سیزده (جلد دوم)
  • ژانر: عاشقانه، هیجانی
  • نویسنده: ستاره_ب
  • ویراستار: رمان خوان

توضیحات

(بدون سانسور) دانلود رمان سیزده (جلد دوم) از ستاره_ب با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

با عجله از پله ها بالا رفت و خودش را به اتاق خواب رساند. همانطور که نفس نفس میزد شالش را از سرش کند و مانتواش را روی تخت انداخت. ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد. یک کمربند مردانه مشکی که حلقه شده بود و وسطش یک تکه کاغذ بود. ضربان قلبش شدت گرفت. با ترس به تخت خواب نزدیک شد و کاغذ را برداشت. رویش با خط زیبایی نوشته شده بود: «we need to talk Dela» «لازمه با هم حرف بزنیم دلا»…

خلاصه رمان : سیزده

غروب که شد به سراغ آقا رفتم. حالم بخاطر کاری با شیده کرده بودم، بد بود. عذاب وجدان داشتم. بعد از اینکه از شیده جدا شدم، به سالن ورزش عمارت رفتم و اونقدر به کیسه بوکس مشت زدم تا عصبانیتم خالی شه. اما با هر ضربه، خشمم بیشتر می‌شد.  بدترین نوع عصبانیت، خشمگین شدن از خوده. چون هیچ جوره نمیشه خودتو جوری تنبیه کنی که راضی بشی. چند ضربه زدم به در و وارد اتاق کار آقا شدم. پشت میزش نشسته بود و کاغذی از شاید یک پرونده رو میخوند. با دیدن من عینکشو از روی چشماش برداشت و روی میز گذاشت. ازم خواست بشینم. پرسید: _چیزی شده؟

از اونجایی که هنوز از دست خودم عصبانی و مایوس بودم، بدون هیچ تردیدی گفتم: _میخوام برگردم سازمان. متوجه شدم آقا چند لحظه‌ای مبهوت شد. حتی چشماش گرد شدن اما سریع به حالت قبل برگشت. اوهومی از دهنش در اومد و پرسید: _چی باعث شده همچین تصمیمی بگیری؟ دروغ گفتم: _چیز خاصی باعث نشده. من کارمو دوست داشتم. اینجا هیچ کاری نیست که انجامش بدم. این قضیه داره اذیتم میکنه بخاطر همین می‌خوام برگردم. _که اینطور. آقا اینو گفت و ساکت شد. برای مدت طولانی چیزی نگفت و فقط نگام کرد. گفته بودم آقا نگاهش یه جوریه که انگار همه چیزو میفهمه؟

خیلی تلاش کردم تا از نگاهش فرار نکنم. سخت بود. غیرممکن بود. با این همه سعی کردم یک در میون من هم جواب نگاه آقا رو بدم. بالاخره مهر لباشو باز کرد و گفت: _بخاطر اومدن مه لقاست؟ مه لقا؟ من به مه لقا اهمیت نمی دادم. حتی یادم رفته بود که قراره بیاد. در واقع دختر مه لقا بود که منو داشت فراری می‌داد. اگه قبلا بخاطر پیدا کردن اون به سازمان ملحق شده بودم، حالا بخاطر فرار از دست دخترش دوباره می خواستم برگردم. گفتم: _نه آقا خیالتون راحت. بخاطر مه لقا نیست. اون برای من دیگه اهمیتی نداره. آقا انگشتاشو توی هم گره کرد و روی میز گذشت. کمی خودشو به جلو متمایل کرد و…

خلاصه کتاب
با عجله از پله ها بالا رفت و خودش را به اتاق خواب رساند. همانطور که نفس نفس میزد شالش را از سرش کند و مانتواش را روی تخت انداخت. ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد. یک کمربند مردانه مشکی که حلقه شده بود و وسطش یک تکه کاغذ بود. ضربان قلبش شدت گرفت. با ترس به تخت خواب نزدیک شد و کاغذ را برداشت. رویش با خط زیبایی نوشته شده بود: «we need to talk Dela» «لازمه با هم حرف بزنیم دلا»...
https://romankhaan.ir/?p=9919
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات
  • بهرنگ
    9 آذر -622 | 00:00

    داشتن این رمان در این صفحه، راه خوبی برای بالا بردن حس مسئولیت شخصی در بازدید‌هاست.

  • انوشه
    9 آذر -622 | 00:00

    بله، من به دنبال رمانی هستم که با یه لهجه محلی نوشته شده باشه، آیا پیشنهادی دارید؟

  • پریچهر
    9 آذر -622 | 00:00

    رمان‌ها باعث میشه من بتونم به دنیای خودم فرار کنم و اوقات آزادم رو به بیکاری نگذرانم.

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!