توضیحات
داستان رمان سوخته دلان اینگونه شروع می شود…وزش باد ملایمی پیچک های چسبیده به جرز دیوارهای حیاط خانه را به رقص واداشته بود، با شدت جریان باد، رقص پیچک ها هم به اوج خود می رسید و با آرام گرفتن باد و باران، برگ های شسته شده از باران شب گذشته دوباره در جای خود قرار می گرفتند. نوای باد، سمفونی زیبای دانوب آبی یوهان اشتراوس را به یادش می آورد و رقص پیچک ها، همراهی دو پای نیرومند را با والسی آرام در نظرش مجسم می کرد.
نام این اثر: رمان سوخته دلان
نگارنده: فریده رهنما
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان سوخته دلان
از همان موقع که پاهایش از حرکت باز ایستادند، زندگیش رنگ دیگری به خود گرفت. میل به ادامه حیات، به زنده بودن و نفس کشیدن در وجودش کشته شد. دیگر صدای شاد خنده هایش در فضای خانه نمی پیچید؛ نه طنین نشاط بخش قهقهه هایش و نه آوای اوج گرفته از ضجه هایش به گوش کسی نمی رسید. خنده هایش مرد. اما ضجه ها همچنان در قفسه سینه اش پر اوج و پرطنین بود.
تنها احساسی که هیچ وقت او را رها نمی کرد، حس انتقام و تلافی بود. بدون هیچ امید و انتظاری لحظات سرد و غمگین روزهایش را به شب می رساند و در سیاهی و تیرگی شب های خاموشی و بی ستاره اش، با نیمه جان باقی مانده از آن جسم سرشار از نیروی عشق و آرزوهای جوانی، در رختخواب سرد و تنهایش با هیولای شب به نبرد می پرداخت و می کوشید تا لحظات تیره اش را به نابودی بکشاند.
لحظاتی که کندی حرکت لاک پشتی پیر و ناتوان لنگ لنگان سپری می شدند. اکنون دیگر مانند آن شب ها موقعی که بی خوابی به سرش می زد، نمی توانست از این دنده به آن دنده بغلتد. او دیگر قادر نبود، حتی برای نوشیدن لیوانی سرد، از جای خود برخاسته و به طرف یخچال خانه اش برود.