توضیحات
همیشه با خودم فکر میکردم که تا به عمرم چهقدر مفهوم خانواده را درک کردم. چهقدر با خانوادهام خوب بودم. چهقدر با آنها وقت گذراندم. چهقدر از پیلهی تنهاییام بیرون آمدم و گذاشتم کنارم باشند؟ ده سالی میگذرد از نوشتنم. ده سال خندیدم. گریه کردم. تلاش کردم. گاهی جا زدم و گاهی هم جنگیدم…
نام این اثر: رمان سرگذشت یک ولیعهد
نگارنده: وحیده رحیمی
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان سرگذشت یک ولیعهد
سوار موتور متین شدم و به جایی که قرار بود سر راهش سبز شویم، راهی شدیم. متین هرهر خندید و گفت:
ــ حالا که چی؟ فکر می کنی مخ دخیه زده میشه؟
روی شانه اش کوبیدم و گفتم:
ــ حرف زیادی نزن. گاز بده تا برسیم بهش.
ــ تا خانوادم منو بردی زیر قرض و قوله که بری این دخی رو ببینی. مگه چی داره این دخیه؟
ــ تو خیلی حرف میزنی. من باید به کوکا بهرام یه سلامی برسونم.
ــ تو نمیخواد سلام برسونی. همین کار نصفه ما رو خرابش کنی کافیه. نمی خواد برای منم فاز لهجه برداری.
حین راندن موتور با خودش غرولند می کرد و فکر می کرد من متوجه نیستم. اما خوب چاره ایی هم نبود. مهربانترین آدمی که می شناختم همسایه دیوار به دیوارمان، متین بود.
چند شب پیش از دختر یکی از همشهری هایش را خواستگاری کرد و قرار عقد و عروسی گذاشتند. متین اهل بوشهر است و با من که از خطه ی اصفهانم و اصفهانی به حساب می آیم رابطه ی خوبی دارد. در اصل از وقتی که بچه بودم و به این شهر سفر کردیم همسایه های خوبی نسیبمان شدند.