توضیحات
داستان رمان سردرد، مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون خرید… ریسک کرد… باید با دردسر زندگی کرد…
نام این اثر: رمان سردرد
نگارنده: زهرا بیگدلی
سبک: عاشقانه، اجتماعی، هیجانی
قسمتی از رمان سردرد
خسته و ناامید کلید را در قفل در انداختم و باز هم گیر کرد و اعصاب نداشته ام را به هم ریخت. صد بار به دانیال گفته بودم که به جای ول گشتن لااقل یک کار مثبت انجام دهد و یک کلیدساز بیاورد و درد این قفل را درمان کند باز هم پشت گوش می انداخت.
با حرص لگدی به در زدم. چشمش کور حالا بیاید و در را باز کند. صدایش از وسط حیاط به گوشم رسید:
– پروا شکر خوردم، فردا کلیدساز میارم. در بی گناهه نشکونش.
از لودگی اش خنده ام گرفت ولی از حرص دلم کم نشد.
– باز کن تا لگد بعدی تو صورتت نیومده.
صدایش نزدیک شد و فهمیدم دهانش را به شکاف در چسبانده.
– باز می کنم ولی جون خان جان قسم بخور عصبانی نیستی!
بیست و سه سال سن داشت و هنوز سر عقل نیامده بود.
– باز کن دانیال کم چرت بگو. دارم از خستگی می افتم.
فهمید که روی پا بند نیستم و لودگی را کنار گذاشت و در را باز کرد. نیشش باز بود و پر اخم چشم غره رفتم.
– در رو چرا درست نکردی؟