رمان خوان
دانلود رمان
  • نام: رمان ستیز
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: کوثر شاهینی فر
  • ویراستار: رمان خوان
  • تعداد صفحات: 551

توضیحات

(بدون سانسور) دانلود رمان ستیز از کوثر شاهینی فر با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

هیمن کنارم خم شده… آفتابی که میتابه موهای قهوه ای روشنش رو عسلی رنگ کرده… موهای لخت و قشنگی که عجیب منو یاد ماهی میندازه… هیمن زل زده به داسی که دستم گرفتم و من نگاه از اون می گیرم… با چشم دنبال اون یکی می گردم… دخترم رو میگم… صدای برخورد داس ها روی محصول برنج و برداشت اون… صدای ریز ریز خندیدن دو تا زن کمی دور تر از من، قاطیه صدای گنجشگ بازیگوشی که چپ‌ میره…

خلاصه رمان : ستیز

بین سالن می ایستم… سالنی که کسی نیست و گه گاهی صدای پارس سگ های بیرون از ساختمون سکوتش رو می شکنه… باید برگردم… گفته که برگردم… هیمن حتما بی تابی میکنه… صفورا هم خسته میشه… من بین سالن ایستادم و بالا رو نگاه میکنم.. نرده های راه پله رو.. دقیقا جایی که اتاق میران اونجاست!.. چشمام رو اشک پر میکنه… می دونم از امشب به بعد اوضاع سخت تر از دیروز میشه… سخت تر از قبل!… من اونقدری بد شدم که از خدا مرگ میران بخوام… _یه ایل آدم اجازه ندارن آب بخورن تو اون کارخونه… از وقتی میران شده…

می خوام بگم گند زدی دختر… جاوید حداقل دلش تو رو می خواست!… عقب برنمیگردم… خودش منو دور میزنه… رو به روم می ایسته… نگاهم از بالا کشیده میشه تا پایین… تا جاوید… خنده رو… خوش ذوق… چرا جاوید ناراحت نیست از نبود برهان؟… باید باشه؟… شاید فکر کردی برهان که نباشه خودش میشه جانشین خان!… نگاه خشک و خالیم رو می بینه و میگه: گفته اسبا رو زین کنن فردا اول صبح تا بره شکار‌.. حیون نه ها.. آدم!.. حالا اون بخت برگشته کی باشه رو فردا می فهمیم! گیج و گنگ بهش زل میزنم… زبونم کوتاهه…

جاوید اینو میدونه که زبون دراز کرده!… تهش با خنده ازم دور میشه… میره… جا می مونم… اونقدر سرپا می مونم که پاهام گز گز میکنن… اونقدر طولانی که مهمونا و خاله زنک ها یکی یکی می رن و ساختمون خالی میشه از آدم… من حاضرم همه ی عمر اینجا بمونم اما بالا نرم… به اتاق میران نرم ! ـ هیما! با صدای سمان تکونی می خورم و عقب برمیگردم… نگاهم رو می بینه… غمم رو حس میکنه… لب میزنه: برو بالا ! می دونم برای گلناز میگه… گلناز کمین کرده که منتظرمونده تا خطا کنم… تا میران زمین بخوره… تا هیمن رو بگیره ازمن…

خلاصه کتاب
هیمن کنارم خم شده... آفتابی که میتابه موهای قهوه ای روشنش رو عسلی رنگ کرده... موهای لخت و قشنگی که عجیب منو یاد ماهی میندازه... هیمن زل زده به داسی که دستم گرفتم و من نگاه از اون می گیرم... با چشم دنبال اون یکی می گردم... دخترم رو میگم... صدای برخورد داس ها روی محصول برنج و برداشت اون... صدای ریز ریز خندیدن دو تا زن کمی دور تر از من، قاطیه صدای گنجشگ بازیگوشی که چپ‌ میره...
خرید کتاب
40,000 تومان
https://romankhaan.ir/?p=11425
لینک کوتاه:
برچسب ها
دیگر آثار
نظرات
  • پیشهاد
    9 آذر -622 | 00:00

    شما چیزی درمورد این روزهایی که به رمان خوندن مشغولیم بلدید؟

  • پرهام
    9 آذر -622 | 00:00

    صدای چرخش صفحات کتاب بهترین موسیقی برای استراحت ذهنی منه.

  • بهار
    9 آذر -622 | 00:00

    تلاش میکنم هرروز به چند صفحه از رمانی که الان دارم خوندن، ادامه بدم.

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!