توضیحات
در بخش های ابتدایی از رمان ستاره خوشبختی می خوانیم… سعی کردم برگردم، جدی میگم.. اما خیلی سریع اومد.. من موتور رو ول کردم و توی آبگذر پناه گرفتم، اما به تنها چیزی که فکر می کردم تو و بچه بود… نباید بیرون میرفتی… نباید اون حرفا رو میزدم… دوباره لب هایشان را به یکدیگر چسباندند و بوسیدند، و بچه میان اون ها لگد میزد و هر دو از لذت بی نهایت ناشی از این موضوع به خنده افتادند.
اسم رمان: رمان ستاره خوشبختی
نویسنده این اثر: miracle_Tg
ژانر رمان: عاشقانه
گوشه ای از داستان رمان ستاره خوشبختی
گوشه ی چشم های مرد با این جمله ی او جمع شد. متوجه دست های او روی بازو و پشت کمرش شد که داشتن کمکش میکردن تا سر پا بایسته.
-آروم تر. شما از حال رفته بودین.
-واقعا؟ متوجه نشدم، آخه کاملا بیهوش بودم.
الکس وقتی که نگرانی حقیقی رو تو چشم های مرد دید، طعنه اش رو پس گرفت.
مرد قبل این که کاملاً رهاش کنه، مطمئن شد که اون میتونه رو پاهاش ثابت بمونه. بعد نزدیکش ایستاد مثل این که اطمینان نداشت که الکس بتونه رو پاهاش بند بشه. اگه اون مرد هم تو این گرما در شرایط الکس بود، از حال می رفت. نبود تهویه ی هوا توی اون خواربار فروشی کوچیک هم ، مسئله رو سخت تر می کرد.
الکس در حالی که به شلوارش دست می کشید و از نگاه کردن به چشم های مرد پرهیز می کرد، به سختی و زمزمه وار گفت:
-من واقعا متاسفم.
فقط یه لحظه طول کشیده بود اما همین الان هم میتونست اون چهره رو به طور کامل توی ذهنش تجسم کنه. نه فقط چشم ها، بلکه مو های پرپشتی که اون قدر بلند بودن که بشه دست رو توشون فرو کرد و لابه لاشون رقصوند. لب های شهوت انگیز و قدی بلند توی لباس خاکستری.