توضیحات
شاید من اون دختری نبودم که کلارا می خواست باشم. این من بودم، پیش پادشاه جن ها، و نمی خواستم متوقف بشه. ده سال گذشته رو پادشاه جن ها توی غارهاش پنهون شده. درهاشو فقط برای یه هدف باز می کنه: به ازای هر شبی که یه دختر بخواد باهاش بگذرونه، یه سکه طلا میده. با وجود شهرت ترسناکش، دندون ها و چنگال هاش، دخترا سالم و سلامت برمی گردن و هیچ حرفی در موردش نمی زنن و داستان رمان دلبر و پادشاه جن اینگونه آغاز می شود…
اسم رمان: رمان دلبر و پادشاه جن
نویسنده این اثر: lidia_foxglove
ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی
گوشه ای از داستان رمان دلبر و پادشاه جن
وقتی پادشاه جن (دیو) برای اولین بار پیام هاش رو فرستاد، من یه دختربچه بودم. هر زن جوون و مجردی که حاضر بود به قصرش بیاد، به ازای هر شبی که اونجا می گذروند، یه سکه طلا می گرفت. همه در موردش پچ پچ می کردن. ازشون چی می خواست؟ چرا دخترهای آدمیزاد رو می خواست؟
پادشاه جن یه مرد جوون بود که قبلاً بعضی وقتا به شهر میومد، با طلاهاش خودنمایی می کرد، سوار یه اسب سیاه می شد و دوستاش همراهش بودن. همه می گفتن اونا زشت، پر سر و صدا و حقه بازن. خطرناکن. اما مسئله، همون طلاها بود. بعد از پیامش، دیگه هیچ وقت به شهر نیومد.
حتی هیچ کدوم از رعیت هاش هم نیومدن. حتی برای ضروری ترین چیزها، مثل نمک هم معامله نمی کردن. انگار همه جن ها غیب شده بودن. اما اون هنوز اونجا بود. زن های ناامید از هر شهر و روستایی که چند روز باهاش فاصله داشتن، به سمتش سفر می کردن و سکه های طلاشون رو می گرفتن.