رمان خوان
دانلود رمان
رمان در مسیر تو
  • حجم: 13.2 مگابایت
  • منبع تایپ: funysho.com

توضیحات

شروع رمان در مسیر تو با یک خطا بود! خطایی که توسط نوجوانی به نام بابک رخ داد و اگر تشت رسوایی‌اش از بام می‌افتاد به قیمت از دست رفتن آبروی سه خاندان تمام می‌شد! بزرگان خانواده بی‌صدا قضیه را فیصله دادند تا ریحانه‌ی شش ساله را از انگ‌های ناروا محافظت کنند. زمان گذشت، بچه‌ها قد کشیدند و آدم‌های قصه بعد از سالها جدایی در دایره‌ی تقدیر گرد هم آمدند و این آغاز ماجراها بود…

نام این اثر: رمان در مسیر تو
نگارنده: مرضیه نوری
سبک: عاشقانه، خانوادگی

قسمتی از رمان در مسیر تو

مسیری طولانی با پای پیاده راه رفته بود. زیر شعاع سوزان خورشید، بی حواس… واژه ها در سرش دَوران داشت. مقابل خط عابر پیاده، گام هایش متوقف شد. درست نمی دانست کجاست. آسمان بالای سرش، معلق بود. حسی خفقان آور گلویش را چنگ می زد. سر بلند کرد تا نشکند، نمیرد؛ تا رو به آسمانِ خدا، حقایق تلخ را فرو برد.

تا دروغ بزرگ زندگی اش را قورت دهد. مثل تمام این سال ها… اما با یادآوری عمر رفته، چشمانش سیاهی رفت. نفس کم آورد. توانش ته کشید. مستاصل روی زمین زانو زد. آدم ها متحیر نگاهش کرده و بی تفاوت از کنارش عبور می کردند. و سایه هایشان به حال نزار دختر دهان کجی می کرد.

چشم هایش می سوخت، چشم که نه، کویر لوت بود. خشک و تفتیده… زنی محض دلسوزی، دست زیر بازویش انداخت اما دستش را پس زد. سایه ها با تعلل رد می شدند. تنهای تنها بود. دلش برای خودش می سوخت. خیره به سیاه و سفید آسفالت خیابان پلک نمی زد.

خرید کتاب
45,000 تومان
https://romankhaan.ir/?p=981
لینک کوتاه:
رمان در مسیر تو
  • حجم: 13.2 مگابایت
  • منبع تایپ: funysho.com

شروع رمان در مسیر تو با یک خطا بود! خطایی که توسط نوجوانی به نام بابک رخ داد و اگر تشت رسوایی‌اش از بام می‌افتاد به قیمت از دست رفتن آبروی سه خاندان تمام می‌شد! بزرگان خانواده بی‌صدا قضیه را فیصله دادند تا ریحانه‌ی شش ساله را از انگ‌های ناروا محافظت کنند. زمان گذشت، بچه‌ها قد کشیدند و آدم‌های قصه بعد از سالها جدایی در دایره‌ی تقدیر گرد هم آمدند و این آغاز ماجراها بود…

نام این اثر: رمان در مسیر تو
نگارنده: مرضیه نوری
سبک: عاشقانه، خانوادگی

قسمتی از رمان در مسیر تو

مسیری طولانی با پای پیاده راه رفته بود. زیر شعاع سوزان خورشید، بی حواس… واژه ها در سرش دَوران داشت. مقابل خط عابر پیاده، گام هایش متوقف شد. درست نمی دانست کجاست. آسمان بالای سرش، معلق بود. حسی خفقان آور گلویش را چنگ می زد. سر بلند کرد تا نشکند، نمیرد؛ تا رو به آسمانِ خدا، حقایق تلخ را فرو برد.

تا دروغ بزرگ زندگی اش را قورت دهد. مثل تمام این سال ها… اما با یادآوری عمر رفته، چشمانش سیاهی رفت. نفس کم آورد. توانش ته کشید. مستاصل روی زمین زانو زد. آدم ها متحیر نگاهش کرده و بی تفاوت از کنارش عبور می کردند. و سایه هایشان به حال نزار دختر دهان کجی می کرد.

چشم هایش می سوخت، چشم که نه، کویر لوت بود. خشک و تفتیده… زنی محض دلسوزی، دست زیر بازویش انداخت اما دستش را پس زد. سایه ها با تعلل رد می شدند. تنهای تنها بود. دلش برای خودش می سوخت. خیره به سیاه و سفید آسفالت خیابان پلک نمی زد.

خرید کتاب
45,000 تومان
https://romankhaan.ir/?p=29812
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!