توضیحات
(بدون سانسور) دانلود رمان دختر یخی و پسر آتش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری از جنس یخ، سنگ. دختری که در ظاهر خونسرد ولی در باطن شکسته، له شده. پسری از جنس اتش، پرحرارت. در ظاهر شاد و پرانرژی ولی در باطن…(کسی نمی داند) میخواد یخ رو با گرمای خودش ذوب کنه. ولی یخی که حدود 10 سال یخ بوده به این راحتی ها ذوب نمیشه… رمان دختر یخی و پسر اتش از زبان دو شحصیت اول یعنی الیکا و سامیار هست و گاهی وقتا به صورت سوم شخص میشه.
خلاصه رمان : دختر یخی و پسر آتش
“الیکا” به خونه ساناز که رسیدیم ماشین رو بردم تو حیاط و از ماشین پیاده شدم. و به سمت در ورودی رفتم. ساناز در ورودی رو باز کرد و منم پشت سرش وارد شدم و تمام عصبانیتم رو سر در خالی کردم که صدای سانازم در اومد. ساناز: به این در بدبخت چیکار داری؟ به اون چه که پدرت بهت اجازه نداده. -ساناز یه دقیقه ساکت بشی بد نیست. ساناز: من که چیزی نگفتم. دیگه به سالن رسیده بودیم و من داشتم به اتفاق های امروز فکر می کردم. که با صدای ساناز به خودم اومد که گفت:اِ سلام. رومو به سمت مبل های سالن برگردوندم و سپهر و زن عمو
و سامیار اونجا نشسته بودن و داشتن نگاه ما می کردن. سامیار داشت با دقت نگام می کرد. یادم به صورتم افتاد که مطمئنن به خاطر سیلی که خورده بودم قرمز شده بود. واسه همین فوری سرم رو انداختم پایین که باعث شد موهای بازم از زیر شالم بیرون بزنه و صورتم رو بپوشونه. فوری دست ساناز رو گرفتم و به سمت اتاقش رفتم اونم دنبالم. به اتاقش که رسیدیم دستش رو از تو دستم کشید و به سمت تختش رفت و روش نشست و گفت: چته الیکا؟ مگه من نگفتم که بهتره نگی. دست به سینه به دیوار تکیه دادم و گفتم: ساناز، من نیومدم اینجا که
تو نصیحتم کنی. ساناز: پس اومدی چیکار؟؟ -ساناز. صدای ساناز کمی بلند شد و گفت: اخه تو و چه به تنها زندگی کردن؟ منم صدام رو مثل اون بلند کردم و گفتم: ساناز تو دیگه حرف های همه رو نزن. خودت خوب میدونی. ساناز: من میدونم. ولی بقیه میدونن. اگه تو تنها زندگی کنی، بقیه پشت سرت چی می گن؟ هان؟ الیکا: برای من مهم نیست که بقیه پشت سرم چی می گن. برام مهم اینه که جرات نمی کنن جلوی خودم بگن. ساناز: شاعر هم شدی. -ســـانـــاز… ساناز: درد ساناز، امرزو قرص ساناز خوردی. تکیه ام رو از دیوار گرفتم و نشستم روی صندلی و…
شخصیتها در رمان دنیایی برایم پیش میارن که هنوز در واقعیت تجربه نکردم و این خیلی تحریک کننده و هیجان زدهکنندهست.
رمانها به من احساس همبستگی با شخصیتها میده و از این رو به راحتی میتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم.
من عاشق پیچیدگیهای داستانی هستم و هیجانم تا جایی میره که نتونم کتابرو بذارم دستم!