توضیحات
عقیق نام من است. نام منی که تنها در میان دردها، ایستادهام. نان منی که سالهاست به زبان اویی که میگویند محرمتر از هر محرمیست هجا نشده است…و اینگونه داستان رمان دامنگیر شروع می شود…
اسم رمان: رمان دامنگیر
نویسنده این اثر: هانیه وطن خواه
ژانر رمان: عاشقانه
گوشه ای از داستان رمان دامنگیر
از محوطه باغ گذشتم و به دست تکان دادن امیرعلی از آن فاصله سی متری، لبخند زدم. زانوی سلوار جین زغالی رنگم بابت نشستن لبه باغچه سبزی خوردن های طوبی خانم، کمی گلی شده بود. گل سر زانویم را با پشت دست تکاندم. هاوش از روی تابی که امیرعلی هل می داد، با همان زبان قند عسلش داد کشید که:
– خاله، من بستنی می خوام.
– باشه قربونت برم، بیاین تو خونه براتون ظرف کنم.
هورایی کشید و جلوتر از امیرعلی به سمتم دوید. امیر علی خوش قامت شده بود. با نگاهم تمام جانش که دلیل بودنم بود را، رصد کردم. کنارم که رسید با آن قد زیادی افراشته اش، دست گرد شانه ام انداخت و گفت: ناهار چیه؟
لبخندی به چهره ای که می رفت رنگ و روی مردانگی بگیرد، زدم و با کف دستم به رسم تمام این سال ها، گونه اش را نوازش دادم و خیره به چشم های کهربایی رنگش، گفتم: همونی که تو دوست داری.
جهش برق خوشحالی را میان نگاهش دیدم.

































































