توضیحات
گاهی یه اسم، یه عکس، یه آهنگ، میتونه پرتت کنه به ناشناختهترین جای ذهنت. جایی که حالا آرامگاه صدها «خاطرهی خاموش» شده. خاطراتی که بدون هیاهو، یادآور روزای خاص زندگی هستن و برای بیدار شدن، فقط به یه تلنگر کوچیک احتیاج دارن. یه تلنگر کوچیک که میتونه حاصلش حلقه زدن اشک توی چشم یا افتادن لبخند روی لب باشه. یه وقتا که اتفاقی این خاطرهها بیدار میشن…با این مقدمه جذاب به سراغ رمان دالان آتش می رویم…
اسم رمان: رمان دالان آتش
نویسنده این اثر: آیلار
ژانر رمان: عاشقانه
گوشه ای از داستان رمان دالان آتش
_ داداشش، داداش، توروخدا دستمو بگیر، ایی سوختمم…
با فریاد بلندی ساره رو صدا کردم. چوبایی که رو زمین داشت اتیش میگرفت رو با دستام زدم کنار و دوییدم سمتش.. دستام از شدت سوختن گزگز میکرد و این اصل برام مهم نبود. مهم ساره من بود… ساره تو اتاق کوچولوش گیر افتاده بود و جیغ میزد که برم سمتش…
با دیدنش دویدم و در اتاقو کامل باز کردم. اما یهو با فرو ریختن چوبای پر از آتش روی جسم جون دارش، مات موندم.. یخ کردم، قلبم به درد اومد، صداها، جیغا، حرفاش تو ذهنم بود.. به خودم اومدم و فریاد زدم صداش کردم، دستامو کشیدم اما، نشد..!
دوییدم سمت اواری که در حال سوختن رو و ساره بودن اما شعله های آتش بدنمو سوزوند و من بیشتر از اون نمی تونستم جلو برم… عاجز و ناتوان بودم، سرفه های پی در پی کردم، اشکام دیدموتار کرده بودن، پاهام جونشو از دست دادن .. عربده کشیدم:
_ سااارهههههه
اما، اما دیگه صدایی نشنیدم…