توضیحات
رمان خطا، داستان جنگ نیم دختر آزادهای است که چشم به راه عقاید زندانیاش است. عقایدش را بهاسارت گرفتهاند و او با موهایی رها روی شانههایش، بر بالای بلندترین سنگر، چشمانتظار ایستاده است. میان نگاهش یک دشت بینهایت لاله است. لالههایی سفید و پاک. مابین لالهها امید روییده است. امید به فردا… وفا… من برای بازگرداندن فرداها رفتهام… برای ماندن دشت لالهی سفیدی که سفید نخواهد ماند. برای بیداد نکردن حسرت در میهن رفتهام. مرا ببخش!
اسم رمان: رمان خطا
نویسنده این اثر: مهشاد خواجویی
ژانر رمان: عاشقانه
گوشه ای از داستان رمان خطا
– نمی دونم از پسش برمیام یا نه؟
– سخته، اما می تونی.
به سمتم آمد و روبرویم ایستاد. نگاهش برق زد و خودنمایی نوار همیشه سیاه چشم هایش چند برابر شد:
– از کدوم دنده بیدار شدی امروز؟
لبخند زد و ادامه داد:
– بهترین عیدی رو الان تو با یه جمله بهم دادی.
– زیر و رو نکش، سورمه! نظرم عوض نشده… حرفام هنوز همانست؛ هنوزم میگم احتیاط لازمه… و شرط عقل!
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
– من تسلیمم! امشب رو بی خیال.
به سوی آیینه برگشت. تمام موهای سیاهش را بالای سرش جمع کرد و رژ براق صورتی به لب هایش زد:
– لباسم خوب شد دیگه، نه؟
– آره! پیراهن کوتاه، هم شیکه و هم رسمی. سرخابی، رنگیه که همیشه بهت میاد.
لبخندی از سر رضایت زد و با برداشتن موبایلش راه افتاد. صدای موسیقی که در حال پخش بود، واضح تر به گوشم رسید. فاصله ی اتاق تا آشپزخانه سه قدم هم نبود. همیشه از کوچکی خانه اش شاکی بودیم، اما برای او وطن امن و آزادش را داشت. موبایل را در بهترین جای آشپزخانه، درست کنار پنجره قرار داد و به سمت یخچال رفت…