رمان خوان
دانلود رمان
  • نام: رمان حکم اجباری
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: افسانه روح پرور
  • ویراستار: رمان خوان
  • تعداد صفحات: 243

توضیحات

(بدون سانسور) دانلود رمان حکم اجباری از افسانه روح پرور با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

عادی میشه! عادت میکنی! به همه چیز؛ به نبودنا، عوض شدنا، جایِ خالیا، نخندیدنا، نخوابیدنا… ولی مهم اینه چه جور عادت میکنی… عادت میکنی. بعد از هزار باری که صداش زدی و بعد یادت افتاده که دیگه نیست تا جوابتو بده. عادت میکنی بعد از دوستت دارمی که گفتی و بغض کردی از اینکه از لباش دوستت دارم در نیومده مثلِ قبل…

خلاصه رمان : حکم اجباری

(یلدا) با احساس اینکه به سرم دوتاوزنه ی صدکیلویی وصل کردن چشام و به ارومی باز کردم. نگاهی به اطراف انداختم. من روی تخت بیمارستان بودم. دستم واوردم بالا که سوزش بدی پشت دستم احساس کردم. نگاهی بهش انداختم که دیدم سرم وصل کردن بهم. در همین حین در اتاق باز شد پرستار داخل شد. پرستار مشیری: خوبین خانوم سپهری؟ _بهترم, کی من و اورده این جا؟ پرستار مشیری: خانوم شایان اوردنتون ظاهر افشارتون افتاده بود. _باشه ممنون عزیزم می تونی بری. پرستار: چشم، کاری داشتین درخدمتم خانوم سپهری. و بعد خارج شد. خانوم مشیری یکی از کاراموزهای متینا بود

که در این بیمارستان کار می کرد. نشستم و به تخت تکیه دادم. کم کم داشت همه چی برام تداعی می شد. تقه ای به خورد و متینا داخل شد. متینا: بهتری عزیزم؟ خوبم، متینا این جا چه خبره؟ فهمیدی منظور اون مرده چی بود؟ متینا: فهمیدن که فهمیدم، ولی…. _حرفت و بزن. متینا: راستش از اون بادیگاردایی که تورو اسکورت می کردن پرسیدم گفتن که راشاد خان بوده. چشام زد بیرون و گفتم: چی بوده؟ لبه ی تخت نشست وگفت: راشاد خان طایفه ی خودش بوده و چون با دختر اون یکی طایفه که پانیده رابطه داشته، و اونا هم که ناموس از هرچیزی براشون مهم تربوده, راشا رو می کشن و طبق

قانون اونی که رابطه ی نامشروع داشته باید تا اخر عمرش توی همون روستا بمونه و اونیم که همسر یا نامزد کسی که به قتل رسیده هستش باید تو روستا بقیه ی عمرش رو زندگی کنه. حرصم گرفت و گفتم: نه بابا؟ اون وقت من با پانید چه فرقی دارم؟تر و خشک باهم می سوزن؟ اصلا کدوم خری این قانون رو گذاشته؟ متینا با ترس دستش و گذاشت جلوی دهنم و گفت: هیس، یلدا اینامثل ما تهرانیا بچه سوسول نیستن میان می زنن شل وپلت می کنن، خوب می دونی که چاره ای نداری دو تا طایفه بیرون این در منتظر توان, نه چاره داری نه راه فرار. همه ی حس های بد در من جمع شد، حرص، عصبانیت، بغض، ناراحتی، تنفر، ترس…

خلاصه کتاب
عادی میشه! عادت میکنی! به همه چیز؛ به نبودنا، عوض شدنا، جایِ خالیا، نخندیدنا، نخوابیدنا… ولی مهم اینه چه جور عادت میکنی… عادت میکنی. بعد از هزار باری که صداش زدی و بعد یادت افتاده که دیگه نیست تا جوابتو بده. عادت میکنی بعد از دوستت دارمی که گفتی و بغض کردی از اینکه از لباش دوستت دارم در نیومده مثلِ قبل…
خرید کتاب
رایگان
https://romankhaan.ir/?p=7480
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات
  • پولاد
    9 آذر -622 | 00:00

    هربار که یک رمان جدید شروع می‌کنم، احساس هیجان و اشتیاق می‌کنم که دنیای داستان را کشف کنم.

  • پیشهاد
    9 آذر -622 | 00:00

    من بهترین رمانی که تاحالا خوندم، به عنوان هدیه به دوستام دادم.

  • انیا
    9 آذر -622 | 00:00

    رمان خوندن به عنوان یه فرار از واقعیت یه قابلیتیه که توی سیستم هر کس هست.

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان خوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!