توضیحات
رمان حزب تقابل قصه ی زندگی « شیدا » دختری است که از کودکی توی خانواده ای بی مسئولیت بزرگ میشه و توی دام گذشته ی زندگی پدر و مادرش میفته و به طرز عجیبی به این گذشته پی می بره. و از طرفی دیگه ، قصه ی زندگی « امین » پسر پرورشگاهی که به محض ورود به دانشگاه، متوجه آدم جدیدی میشه که خیلی به عزیزترین آدم زندگیش شباهت داره. نزدیک شدن به اون دختر « ثمین » اون رو وارد باند خلاف کاری بزرگی میکنه. در نهایت « امین » متوجه رازهای سربه مهر زندگی پدر و مادرش میشه.
اسم رمان: حزب تقابل
نویسنده این اثر: مروارید ۷۸۱
ژانر رمان: عاشقانه، مافیایی، انتقامی
گوشه ای از رمان حزب تقابل
میدونستم وقتی هومن بشنوه که فرار کردم خودش به اینجا میاد تا ردی از ما پیدا کنه همین موضوع نگرانم کرده بود. از اتاق دوازده متریم بیرون اومدم و توی حال کوچیک خونه مون نگاهم رو به امین کوچولو که راحت و آسوده خوابیده بود انداختم وقت زیادی نبود؛ باید میرفتیم بعد از عوض کردن لباسهام و سر کردن چادر مشکیم امین رو توی بغل گرفتم و از خونه بیرون زدم تا به صاحب خونه اطلاع بدهم؛ نمیتونستم با این وضعیت توی خونه تنهاش بذارم از خونه بیرون زدم سرم رو پایین گرفتم و بدون نگاه کردن به کسی نگاهم رو به جوب کوچیک وسط کوچه دوختم به سرعت طول کوچه رو طی کردم و سعی کردم اهمیتی به زنهای بیکار محله که مقابل در یکی از همسایه ها نشسته بودند و کله پاچه ی ملت رو بار میذاشتند، ندم.
اصلاً از راه رفتن توی این محله احساس آرامش نمی کردم. اون قدر نگاههای سنگین مردم روی دوشم سنگینی میکرد که احساس میکردم در مقابلشون نفس کم میارم با هیچ کدوم از همسایه ها حرف نمیزدم یعنی اونها هم علاقه ای به حرف زدن با من، نداشتند. همین که در این محله کسی رو پیدا کرده بودم که حاضر باشه بی هیچ چشم داشتی به من خونهای اجاره بده کلاهم رو هوا انداخته خونه ی صاحب خونه دو کوچه اون ورتر بود و تا دو کو خونه ی صاحب خونه دو کوچه اون ورتر بود و تا دو کوچه اون ، ورتر باید نگاههای مسخره و معنی دارشون رو تحمل می کردم. مخصوصاً حالا که سوژه ی تپلی دستشون داده بودم امین رو زیر چادرم مخفی کردم تا صورتش نسوزه.
صدای پچ پچ هاشون اذیتم میکرد سرعت قدمهام رو بیشتر کردم و از کوچه خارج شدم به سمت منزل صاحب خونه رفتم جلوی در خونه صاحب ،خونه آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو روی زنگ بلبلی خونه شون گذاشتم. بعد از صدای زنگ، بلافاصله صدای ،هاتف پسر بزرگ صاحب خونه بلند شد: – کیه؟ جواب ندادم من که نمیتونستم مثل اون صدام رو روی سرم بندازم تا به گوشش برسه صبر کردم تا بالاخره در رو باز کرد با دیدن من کمی اخمهاش رو در هم کرد و نامحسوس سعی کرد این طرف و اون طرف رو نگاهی بندازه که یه وقت خدایی نکرده کسی ما رو نبینه پوزخندی زدم و بدون این که به روم بیارم گفتم – بابا هست؟ چشمهاش رو ریز کرد نگاه بدبین و شکاکش رو به من دوخت و گفت: – باهاش چی کار داری؟ بدون جواب بهش خیره شدم. وقتی دید نمیخوام جوابش رو بدهم، گفت: – صبر کن.….