توضیحات
رمان جا مانده در کافه تریا، داستان زندگی روناک است که در زمانی که به دنیا می آید نافش را به اسم فرخ، پسر عموی هشت ساله اش می بردند. دختری که عاشق نیست اما محکوم به ازدواج و وصلت است. آن هم با رسمی که خیلی از دختران را بدون آمدن نیمه گمشده اشان به اجبار راهی خانه بخت می کند…
نام این اثر: رمان جا مانده در کافه تریا
نگارنده: فریبا میرزایی
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان جا مانده در کافه تریا
سال هزار و سیصد و پنجاه… اواخر آبان ماه بود. تو اتاق به روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم به جای ناهاری که نخورده و قهر کرده بودم، حرص می خوردم.
ـ آخه این که بخوام برم دانشگاه چه گناهیه؟! این همه آدم دارن میرن دانشگاه منم مثل اون ها. گیر یه مشت آدمی افتادم که یه کلام از حرف هام رو نمی فهمن و منو هم اسیر باورهای غلطشون کردن!
همینجور که داشتم با خودم کلنجار می رفتم، در اتاق باز شد و نگاهم از سقف به چهارچوب در چرخید، مامان بود. نگاه عمیقی بهم انداخت، چند قدم جلوتر اومد و شونه هاشو به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
ـ مگه واسه ناهار صدات نزدم ؟!
یکم خودم رو تو تخت جابجا کردم و با نگاهی که به کمد رو به رویم انداخته بودم، با حالت قهر گفتم:
ـ منم گفتم که گرسنم نیست!
ـ گرسنت نیست یا درد دیگه ای داری؟!
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ مگه واسه شما مهمه؟ اصلا شما مگه می فهمین بچه ای مثل من رو دارین؟!
شونه هاشو از رو دیوار کند و اومد لبه تخت نشست، با دست هایی که یک عمر چوپونی و کشاورزی کرده و بعد از ازدواجش ظرف و رخت شسته بود، پاهام رو نوازش می داد و با انگشت هام بازی می کرد. دلم داشت ضعف می رفت و داشتم کم کم نرم می شدم ولی نه، من نباید از خواسته هام کوتاه بیام…