توضیحات
داستان رمان جان پناه اینگونه آغاز می شود… خام با خود خیال میکردم برای فرار از مهلکه، برای گریز از بخت شوم، وقت دارم! ولی خیال باطلی بود، امید عبثی بود، وقت نداشتم! حریف حساب شده عمل کرده بود و این را زمانی دریافتم که پدرم از در تو آمد. کی خبرش کرده بودند را ندانستم ولی حسی به من میگفت همه چیز به چهل و هشت ساعت پیش و ملاقاتی برمیگشت که به وداع ختم شده بود!
نام این اثر: رمان جان پناه
نگارنده: ندا اسکندری
سبک: عاشقانه، انتقامی
قسمتی از رمان جان پناه
تسبیح شاه مقصود تبرکی حج عمرهاش را توی دست پیچ و تابی داد و از قندان پایه بلند بلوری؛ قند مکعبی برداشت و توی نعلبکی مملو از چای زعفرانی که عطر هل را میشد به راحتی از آن استشمام کرد؛ حل کرد:
_پاشو یه دستی برسون؛ یا علی …جوونی بنیه داری… بیکار نشین!
از جایش تکان نخورد:
_ حاجی اصلاً شنیدی که من چی گفتم؟!
لاالااله ی زیرلب گفت و سرش را به چپ و راست تکان داد و بی آنکه در جواب اویی که مقابلش چهارزانو نشسته و طلبکار تماشایش می کرد حرفی بزند، رو به سمت “آ سید مرتضی” که آستین های پیراهن مشکی اش را تا آرنج تا زده بود و ملاقه به دست بالای دیگ مسی حاوی حلیم نذری ایستاده بود تعارف زد:
_ آ سید بفرما چای! تازه دمه!
طبق معمول عطیه ی که شکمش جلو آمده و بغل دست سید مرتضی ایستاده و توی رتق و فتق امور دست میرساند را نایده گرفت! نسوان جماعت پشیزی هم در نظر حاج رسول اباذری اجر و قرب نداشتند؛ حتی اگر از گوشت و پوست استخوان خودش می بودند.