توضیحات
در بخشی از رمان ثانیه های امید می خوانیم… واای این ریمل لعنتی کجاس. اوووف حالا هر وقت نمیخوامش همش جلو چشمم مزاحمه ولی امان از اینکه عجله داری و بخایش. داشتم وسایل روی میزو زیر و رو میکردم که صدای مامان برای بار صدم اومد…. آیلیییییییی… خداااا کجاست اخه این ریمل هووف خم شدم زیر میزو هم بگردم که دیدم بلله اینجاست پیداش کردم…
اسم رمان: رمان ثانیه های امید
نویسنده این اثر: shrn_zynab
ژانر رمان: عاشقانه
گوشه ای از داستان رمان ثانیه های امید
تا پاساژ مامان و خاله درباره اینکه چقدر زود گذشت و همین دیروز بود داشتیم پوشکشونو عوض می کردیم، بوی گندشونو تحمل می کردیم و … حرف میزدن. نه واقعا شیر دادن به بچه، بازی کردن باهاش، راه رفتنش فقط این مسئله پوشک عوض کردن و بوی گند تحمل کردنو باید حرف بزنن…پووف چی بگم…حالا جرات داری بخای دفاع کنی…
هر چی به لباسا نگاه می کردم ناامیدتر میشدم که امروز بتونم لباس دلخواهم رو بخرم. اخه یا رنگشون ناحور بود یا زیادی باز بودن، چرا هیچ لباس مناسبی پیدا نمیشه؟ یه نفس عمیق کشیدم تا حرص درونم یکم آروم بشه. هر چی به مامان و مادر شوهر اصرار به اصرار که نزارین دقیقه نود لباس قشنگ و مناسب پیدا نمی کنیم! اما کو گوش شنوا؟!
از بس خاله درگیر جهیزیه و جهیزیه چیدن برای حدیث بود که اصلا به یاد لباس نیوفتاد. ما هم که تک عروس این خانوم نمیشد که کمک دستشون نباشم! همون جور که داشتم پشت سر خاله و مامانم راه میرفتمو غر میزدم یاد حسام افتادم.