توضیحات
قصه ای فوق عاشقانه رمان تو فردای من باش، با یه راز بزرگ که کشفش طپش قلبها رو در پی داره… کژال؛ دختری که تو گذشته دردهای زیادی کشیده، انقدر زیاد که تو قلب مهربونش تلنبار شده و نمیتونه آروم بگیره… اتابک؛ مردی که از عشق به جنون کشیده شده و فرهانی که یه راز بزرگ تو سینه ش پنهونه و میخواد مرهم بشه به دردهای کژال…
نام این اثر: رمان تو فردای من باش
نگارنده: زهرا بیگدلی
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان تو فردای من باش
صدای خنده دوباره کلاس را پر کرد. بی فایده بود فرهان عاشق پیشه و افسار پاره کرده به این راحتیها دست از سرم بر نمی داشت. سونیا خم شد و آرام کنار گوشم زمزمه کرد: پاشو فایده نداره، آمارت رو داره که سر کلاسی!
پوفی کشیدم، سونیا راست می گفت محال بود فرهان از من بی خبر باشد. سایه به سایه به قول سونیا آمارم را داشت.
در جایگاهم صاف نشستم؛ بلکه نگاهش به صورتم بیفتد و با اشاره ی چشم و ابرو تهدیدش کنم اما دریغ از نیم نگاهی که سمتم حواله کند و تمام حواسش به استاد بود. اخم های فخرآبادی در هم تر شده بود.
-خیلی ممنون. معمولا گل از کسی قبول نمی کنم. شما راحت باش.
لب های فرهان کش آمد و چشم های زاغش برق شیطنت زد.
– چرا استاد؟ میترسید نمک گیر خار روی ساقه ش بشید یا درگیر مفهوم رنگ و بوش؟!
این بار ملاحظه و ملایمتی در کار فخرآبادی نبود. زیادی وقت کلاسش را گرفته بود، به ساعتش اشاره کرد.
– وقت کلاس رو نگیر جوون. کارت رو بگو.
قلبم لحظه ای ایستاد و فاتحه ی آبرویم را مقابل فخرآبادی خواندم.
– اگه اجازه بدید استاد، می خواستم با خانم بابایی راجع به گل و… رنگ و بو و خارش، و این که همه دیوار به دیوار همند یه
صحبت کوتاهی داشته باشم.