توضیحات
آناستازیا در رمان تباهی، یه پرنسس واقعی بود، دختر یه رئیس مافیای روس. من؟ در حدی نبودم که حتی نگاش کنم. ولی بازم یه جور رابطه بینمون شکل گرفت. یه دوستی عجیب. اون تنها چیز خوب و درستی بود که تو زندگی دردناک و خشنم داشتم. تنها کسی بود که وقتی به زخم و کبودیهام نگاه میکرد، ته دلمو میدید و فکر نمیکرد من یه آشغال بیارزشم. ولی ازش جدا شدم. پرتم کردن تو دنیای زیرزمینی پر از خشونت و مبارزه…
اسم رمان: رمان تباهی
نویسنده این اثر: جنیکا اسنو
ژانر رمان: مافیایی، بزرگسال
گوشه ای از داستان رمان تباهی
«اگه بابام بفهمه، حسایی دعوام میکنه…» اینو در حالی که چشمای گشاد شده م رو دوخته بودم به کوستیا، یواش زمزمه کردم. اون با یه لبخند شیطون تو صداش، آروم گفت: «بابات کاری نمیکنه جز یه نگاه اخمو و یه ضربه آروم رو دستت.»
یه لبخند شیطونطور گوشه لبش بود که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم و نخندم.
آروم گفت: «میدوی چقدر لوس و نازپرورده ای؟ کسی بهت کاری نداره اگه اینو برداری. تازه اگه گیر افتادی، تقصیرشو گردن من بنداز.»
یه نرمی تو نگاهش بود که دلمو یه جوری قلقلک میداد. مطمئن بودم راست میگه. بارها پیش اومده بود که خودش جلو افتاده بود و گناه کارای منو گردن گرفته بود، حتی وقتی که خودم نمی خواستم.
کوستیا همیشه مواظبم بود… منم همینطور واسه اون. خدایا، این بدترین کاری بودکه تو عمرم کرده بودم… البته راستش، اونقدرام بد نبود! «بیا دیگه، میلایا موینا(عزیز دلم).»
هر بار این کلمه رو میگفت، دلم یه جوری میشد. برام چشمکی زد و نگاهی به ورودی آشپزخونه انداخت. منم دنبال نگاهش رفتم.