توضیحات
داستان ما در رمان تب، زندگی سه فرد را بیان می کند البرز، پارسا و صدف. دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود. زندگی ای پر از فراز و نشیب و در این میان عشقی شیرین!
اسم رمان: رمان تب
نویسنده این اثر: P_E_G_A_H
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی، بزرگسال
گوشه ای از داستان رمان جایی نرو
کیف چرم مشکی ام را از دست راست به دست چپ منتقل می کنم و دستگیره در را پایین می کشم. منشی به محض دیدنم برمی خیزد و سلام می کند. جوابش را می دهم و به سمت اتاقم می روم. صدایش را می شنوم.
– اولین نوبت امروز ده دقیقه دیگه ست.
بدون اینکه بچرخم و نگاهش کنم می پرسم:
– به چند نفر وقت دادی؟
– هفت نفر.
به ساعتم نگاهی می اندازم و با درماندگی فکر می کنم «هفت نفر که هر کدام چهل و پنج دقیقه وقتم را می گیرند و کلا می شود شش ساعت و الان هم که ساعت چهار است و یعنی… تا ده شب درگیرم.»
درماندگی ام را بروز نمی دهم.
– اکی. لطفا یه قهوه بیار واسم! بدون شکر و شیر!
چشمش را می شنوم و وارد اتاق می شوم. کتم را درمی آورم و به جا رختی می زنم. دستی به پیراهنم می کشم و به تصویر خودم در آینه نگاه می کنم. دو طرف لب هایم را می کشم تا کمی خندان به نظر بیایند. روانشناس باشی و این همه عبوس؟!