رمان بودنی به رنگ خورشید

توضیحات

در مقدمه رمان بودنی به رنگ خورشید می خوانیم… به من بگو چگونه میشود تو را دوست نداشت؟ وقتی اینگونه شیفته نگاهم میکنی مگر میشود عاشقت نبود؟ زمانی که اسمم را نرم به زبان می آوری… آری بگو مگر میشود بدون تو نفس کشید. وقتی میبینم نگاه شیفته ات از من کناره نمیگیرد؟! از هیچ چیز نمی ترسم اگر زمزمه ی دوستت دارم هایت زیر گوشم تداوم داشته باشد. ای جان جویا، یک اشاره از تو کافیست برای من…من برایت جان میدهم…

اسم رمان: رمان بودنی به رنگ خورشید
نویسنده این اثر: Ashina s
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی

گوشه ای از داستان رمان بودنی به رنگ خورشید

کمی مداد B2 رو تو دستم کج کردم و سعی کردم سایه های روشنش رو به درستی در بیارم و بعد از اینکه کارم تموم شد با
علاقه نگاهی به اثری که خلق کردم انداختم. خوب شده بود….دیگه این میتونست بابا رو راضی کنه. با ضربه ی محکمی که به کتفم خورد، دستم رو روی شونه ام گذاشتم و بلند گفتم:
– آخ دستت نشکنه دختر…

شکیلا همونطور که کنارم میشست گفت:
— وا چرا لوس بازی در میاری من که محکم نزدم
– بابا این صد بار، بدن من ضعیفه…میدونی که فورأ هم کبود میشم
— نه به اون داداش قُلُمبه سُلُمبَت نه به تو…باز که تخته شاسیت دستته الان فاتحی بیاد باید فاتحه ات رو بخونی.
بدون توجه به حرفش تخته شاسی رو به سمتش گرفتم و گفتم:
– خوب شده؟!
— وااااااای عالی شده دختر اصلأ انگار عکسه
– امیدوارم بتونه بابا رو هم راضی کنه
— من نمیدونم چرا عمو اینقدر سخت گیری میکنه…کارای تو فوق العاده اس.

– اما به پای بابا نمیرسه…
صدای یکی از پسرای پررو و بی جنبه ی کلاس از اون ور توجهمون رو جلب کرد.
— چقدر قشنگه خانوم شریف…کار خودتونه؟؟
چشم غره ای رفتم و تخته شاسی رو به پایه ی صندلی تکیه دادم. شکیلا بجای من با یه لحن کوبنده گفت:
–بله چطور؟؟؟
پسره چشماش رو گرد کرد و گفت:
–هیچی همینطوری.