توضیحات
داستان رمان بغض پر عصیان اینگونه آغاز می شود… جلو آمد، مرا میان خودش و دیوار پشت سرمان حبس کرد و با صدای آرام و شورانگیزی لب زد: تو این دلبریا رو از کجا میاری آخه؟!…. شانه ای باال انداختم و مظلوم گفتم: نمدونم بخدا!… در حالی که با احتیاط زیر گلویم را می بوسید، سری با استیصال تکاند و گفت: شاید دلیل فوت منم، لوندیای زنم باشه!
اسم رمان: رمان بغض پر عصیان
نویسنده این اثر: یگانه علیزاده
ژانر رمان: عاشقانه، پلیسی
گوشه ای از داستان رمان بغض پر عصیان
حرفش نیمه تمام ماند که صدای درب حیاط بلند شد. چندی بود زنگ آیفون خراب شده بود و ناچار باید مسیر حیاط را برای باز کردن درب طی میکردم. سریع از اتاق خارج شدم تا عزیز در این سرما برای باز کردن درب نرود. به چادر نمازی که روی بند طناب که همیشه ی سال در ایوان تاب میخورد چنگ زدم.
همانطور که از پله های ایوان پایین می آمدم چادر یخ زده را هم سعی کردم به سر کنم. اما همان لحظه نمیدانم چه شد که چادر زیر پایم رفت و از پله ها به پایین پرت شدم. صدای مهیب افتادنم عزیز را به هراس انداخت و با خدا مرگم بده ای وارد ایوان شد. در حالیکه چادر به دورم پیچیده بود سعی کردم از جای برخیزم تا او را از نگرانی در آورم.
کوچکترین حرکتم درد را به تنم نشاند. لبم را گازگرفتم و هر چه که بود به سختی از جا بلند شدم. عزیز با هول و ولا خودش را به من رساند و با چهره ای لبریز از نگرانی گفت:
_ خوبی مادر؟ چی شد یهو؟ خدا منو مرگ بده کاش خودم میرفتم…
کماکان صدای درب به گوش میرسید.
_ خوبم عزیز جونم خوبم. بزار برم درو وا کنم بنده خدا علف سبزشد زیر پاش.